ذکر امروز

تقویم روز

پنج شنبه, 06 ارديبهشت 1403

یک وصیت از شهید

خاطره ای دوم از صفر سنجری در عملیات والفجر 10

عملیات والفجر 10 بود بنده بیسم چی گردان ضد زره بودم باپیشروی در هرمرحله از عملیات واحدهای گردان ضد زره که متشکل از موشک مالیوتکا وآرپی جی 11 و تفنگ 82 م م وموشک تاوبود باید بلافاصله درآنجا مستقر می شدند صبح زود ازطریق بیسم اعلام شد که واحدها باید به جای که دیشب بدست رزمندگان تصرف گردیده منتقل شوند فورا به بچه ها اعلام شد و همگی آماده رفتن به موقعیت جدیدشدیم ، منطقه دارای تپه های زیادی بود ، باید از تپه ای به نام خورنوازان به تپه ریشن می رفتیم که بین این دوتپه فاصله زیادی بود که دشت سرسبز قرار داشت دشمن که شب گذشته توان مقاومت بانیروهای اسلام رانداشته عقب نشینی کرده ودر روز باتمام قوا از زمین و هوا برای بستن عقبه این دشت را زیر آتش گرفته بود ، باهر سختی بود خود را رساندیم به تپه وقبضه موشک در نوک تپه مستقر شد ودر همان جا جان پناه کوچکی بوسیله بیل چه کوچکی که از سنگر عراقی ها به غنیمت گرفته بودیم کندبم که سر کله هلیکوپتر های عراقی پیدا شد واز چپ راست تپه را با راکت مورد هدف قرار دادند به موشک انداز گفتیم که شلیک کن گفت باید دستور شلیک بگیرم از طریق بیسم از فرماندهی دستور صادر شد موشک بطرف هلی کوپتر شلبک شد بطوری که اگر کمی موشک انداز دقت می کرد هلیکوپتر هدف قرار می گرفت ،خلاصه هلی کوپتر اولی ودومی باشلیک موشک فرار کردند ، درهمین حین شهید الله دادی که آنزمان فرمانده تیپ ادوات بود سررسید وبرادر مسئول قبضه که سرباز وظیفه بود کمی یکه خورد به خیال اینکه شاید از طرف فرمانده تیپ مورد سرزنش قرارگیرد ولی بمحض رسیدن به ما ، باخنده این براذر را مورد تشویق قرارداد گفت کارت عالی بود اما اگر کمی دقت می کردی هلیکوپتر رامی زدی ولی دیگر راحت شدی ، هلی کوپتر ها حالا فهمیدند موشک هست هرگز این طرف پیدا نمی شوند درست همانطور شد بچه ها از شر هلیکوپتر ها راحت شدند

ادامه خاطرات : بردن مهمات ، بعد از صرف مختصر ناهاری که تهیه شده بود یکی دوساعت را گذراندیم کم کم نزدیک شب می شد مهمات هارا دوباره داخل 911گذاشتیم وسوار شدیم تا دزلی رفتیم
حالا دیگه شب شده بود وازآنجا به علت صعب العبور بودن راه ، مهمات راپیاده ودوباره سوار بر وانت لند کروز کردیم وخودمان هم سوار شدیم بعد از پیمودن مقداری راه اعلام شد پیاده شوید وگلوله ها را بردارید سهم ما یک جعبه موشک مالیوتکا بود برداشتیم وبطرف نقطه صفر مرزی که گردانه ای بنام ملخ خور بود حرکت کردیم ودر تاریکی شب ودر سرمای زمستان وبا وجود چند متر برف انباشته روی هم باید این مهمات را طوری در دل خاک عراق می بردیم که دشمن نباید متوجه می شد خلاصه پس از پیمودان مسافت زیاد در سربالایی به نوک قله رسیدیم واز آنجا اعلام شد که سکوت باید رعایت گردد که مباد دشمن متوجه بشود بالاخره شدت سرما به حدی بود وقتی با یک دست دسته جعبه موشک را میگرفتیم وبعد از مدتی می خواستیم دست عوض کنیم انگشتان دستمان یخ زده ودستکش های نخی که دستمان بود به دستمان چسپیده وهمراه با باز کردن انگشتان می شکستند ، خلاصه بعد از پیمودن راه باریک وپرپیج و خم کوهستانی به مقصد رسیدیم ومهمات ها را درجایی که از قبل برنامه ریزی شده بود گذاشتیم ما که این مسیر طولانی را رفته بودیم تصورمان این بود حتما یک جای گرم ونرمی آماده شده وشام گرمی جهت پذیرای واستراحت شبانه که این تصورات رویایی بیش نبود بعد از گذاشتن محموله از شهید عزیز غلامرضا حدیدی که فرمانده گروهان وراهنما آن گروه بود ، سوال کردیم حالا باید چکار کنیم ،گفت حالا باید همین راه که آمده ایم زود برگردیم که به صبح نخوریم که مباد دشمن متوجه حضور ما شود که خدایی ناکرده عملیات لو برود ، خلاصه آن روزها در جبهه رسم بود که اطاعت از فرماندهی اطاعت از امام است ، دوباره راه برگشت را در پیش گرفتیم که حالا باید تمام ارتفاع را می پیمودیم ، از آنجائی که بچه ها تقریبا روز را تانیمه شب در سرما وبدون غذا گذران بودند ، نیرو وقدرت بدنی تحلیل رفته بود بطوری که بنده موقعی که به سمت کوه حرکت کردم از شدت گرسنگی پاهایم می لرزید اما باتوکل بر خدا راه را ادامه دادیم تااینکه یکی از بچه ها در همان ابتدا راه حالش بهم خورد وبیهوش گردید وتوان برگشت را نداشت ، یکی دیگر از بچه ها را همراهش کردیم ، گفتند بچه های واحد خمپاره چادری دارند ، شما هم این برادر را پیش آنها ووضعیت را برایشان توضیح بده ، چرا که به لحاظ حفاظتی کسی حق ماندن در آن منطقه را نداشت بعد ازاین ماجرا همگی مسیر برگشت را در پیش گرفتیم مقداری راه را پیمودیم تقریبا وسط راه بودیم که کولاک گرفت وما در آن تاریکی شب وسرمای شدید به دنبال سرپناهی می گشتیم که از خطر کولاک در امان بمانیم باتوجه به کوهستانی بودن منطقه به یک غار پناه بردیم در اینجا بچه ها از خستگی زیاد نشستند ، هریکی برروری تکه سنگی بخواب رفتند حالا دیگه نمی فهمیدیم چقدر از شب گذشته وآنقدر سرما فشار آورده بود که کلا بدنمان کرخ شده وهر لحظه انتظار مرگ را می کشیدیم وحالا امیدها برای بازگشت کم شده وفقط منتظر امداد الهی بودیم که شاید کمکی برسد من باتوجه به این که بچه گرمسیر بودم باخود گفتم که اگر بنشینم ممکن است بخواب بروم ویخ بزنم به همین خاطر در ابتدای غار قدم می زدم ونرمش می کردم جهت گرم نگه داشتن خودم خلاصه بارش برف خاتمه یافت وشهید حدیدی را بیدار کردم گفتم فکر کنم نزدیکمهای صبح باشد باید چکار کنیم ، گفت بیا کمک کن بچه ها را بیدار کن تا برویم همه بچه ها را جمع کردیم وتصمیم به ادامه راه شد حال تعدادی از بچه ها خیلی بد بود وقادر به ادامه راه نبودند ، کمک کردیم تا آنها را باخود بیاوریم خیلی سخت بود چون مسیر سر بالایی وارتفاع بود وحالا دیگه گرسنگی خیلی به بچه ها فشار آورده بود بطوری که وقتی فرمانده گروهان گفت بچه ها روزها برای شناسائی می آمدیم مقداری نان خشک کنار راه ریخته بودند ، همه به امید پیدا کردن نان خشکها چهار چشمی در آن تاریکی مسیر را نگاه میکردند حکایت تا جایی ادامه یافت که دیگر گروهی از بچه ها از رمق افتادن وقادر به ادامه مسیر نبودند وکسانی هم که کمی نفس داشتند فقط قادر بودن به زحمت خودرا بالا بکشند در این جا شهید حدیدی اعلام کرد بچه ها هرکه توان دارد راه را ادامه دهد تا شاید بتواند خبری برساند وزودتر کمک برسد ما تعدادی قلیلی که می توانستیم بنابر اسرار شهید مسیر را ادامه دادیم وبعد از پیمودن مسیر بعلت ریزش برف راهی که آمده بودیم پوشیده بود ونمی دانستیم کدام مسیر برویم وحلا دیگر ما هم از رمق رفته بودیم بطوری که حالت بی هوشی به ما دست میداد وبارندگی هم که شده بود تمام لباس ها خیس وچکمه ها یخ زده بودند که راه رفتن با دشواری روبروشده بود همینطور می رفتیم یک گلوله پشتی دیدیم افتاده روری برف ها اطمینان پیدا کردیم راه درست واین وسایل از بچه های جلوتر از ما رفتند م باشد به هر حال هرچه جلوتر می رفتیم یک چیزدیگر ازقبل ،چکمه ، کلاه افتاده بود مسیر را که ادامه می دادیم دیدیم یک نفر افتاده روی برفها ،حالا ذیگه فقط سه نفر بودیم خبری از دیگر بچه هانداشتیم نگاه کردیم و او راشناختیم ، او علی حاجب بود تا اخرین رمق تلاش کرده بود که خود را به بالا برساند واینجا افتاده بود هر کار کردیم نتوانستیم اورا بلند کنیم یکی از بچه هاگفت من پیش او می مانم شما بروید خبر کنید که کمک بیاید باهمین قصد حرکت کردیم که آخرین نفسهایمان به بالای قله رسیدیم ودیگه من بیهوش شدم وافتام روی برفها و سر خورده بودم وبطرف ایران ورفیقم که اهل بافت بود بنام محمد شمسی جهت اینکه من اگر به جای در دسترس نباشم بروم اوهم پشت سرم روی برفها نشسته بود تااینکه در جلو سنگری که مال بچه های خط نگهدار بود رسیدیم من که کاملا بیهوش بودم وقتی چشم باز کردم داخل سنگری بودم که در آن لحظه مغزم کار نمکرد ونمی دانستم که کجایم خلاصه لباسها ی مان را بیرون آوردند وچکمه ها که یخ زده بودن از پاها بیرون نمی آمد بعد ازمدتی که مارا گرم گرفتند کم کم مغزمان بکار افتاد یادمان آمد که حاجب هم جامانده که در همین لحظه پیکر پاک مطهرش را آوردند در این شب گردان 422ضد زره 4شهید بنام های علی حاجب غلامرضا حدیدی محسن محمود ابادی ویکی از بچه های یزد اسمش فراموش کردم بر اثر یخ زدگی به شهادت رسیدن روحشان شاد وامیدواریم که ماراهم فردای قیامت شفاعت ودستمان بگیرند این بود خاطرهای که همیشه برایم به یادگار مانده است وسلام صفر سنجری از جیرفت

آخرین خاطرات ارسالی شما ...

ویژه نامه

Rooz Atash

یک حدیث...

8 1

 

 

 

 

 

 

تمامی حقوق نزد قرارگاه تیپ ادوات لشکر 41 ثار الله محفوظ می باشد