خاطره ای از سعادت حسینی
بنام خدا
درست درذهنم نیست مرحله چندم عملیات کربلای 5بود شب از نیمه گذشته بود من بی سیم چی گردان بودم فرمانده به بیرون از سنگر ی که در دل خاکریز حفر شده بود آمد من هم دنبالش آمدم اما همینکه بیرون رسیدم خمپاره ای در کنار ما منفجر شد تر کشی به حفره شکمی من وارد شد صدای خنک شدن آن را به گوش حس می کردم که احساس دردی در ناحیه ساق پای چم کردم تاریکی مطلق حاکم بود به فرموده فرماندهی به طرف ماشینی که در نزدیکی بود بازحمت خودرا می کشاندم که خمپاره ای روی اتومبیل آمد دیگر چیزی در ذهن از آن لحظه ندارم وقتی به خود آمدم که درنقاهت گاهی در حال مداوا بودم چگونه به انجا رسیدم هنوز سوالی است که ذهنم را مشغول دارد