خاطرات شهید زندی از آغاز جنگ
به نام خدا
از من خواسته شده است خاطراتی از جبهه بیان کنم. مقدمه باید یک نکته را یاد آور شوم که بیان واقعیتهای جبهه و بیان حماسه ها و ایثار ها کاری بسیار مشکل و یا بهتر است بگویم کاری غیر ممکن است. آنچه را بنده در اینجا ذکر میکنم قطره ای از یک اقیانوس بیش نیست. صحبت راجع به مردی است به نام ابراهیم . ابراهیم هاشمی یک سرباز عراقی . مردی بزرگ از تبار هاشمیان که حماسه خون را در زمان فعلی زنده کرد. مردی که در شرایطی که نیروهای عراقی در آغاز حمله عراق به ایران در اوج پیروزی بودند و هر روز پیشروی و فتح تازه ای میکردند. و ما در منتهای ضعف از نظر نیرو و کمبود سلاح و امکانات بودیم در جبهه بستان درست یک هفته قبل از حمله به بستان و فتح آن از جبهه کفر گریخت و خودش را به جبهه حق رسانید. و با این حرکتشپوچی مکتب ناسیونالیست را به اثبات رساند. مکتبی که صدامو اطرافیانش از ان دم میزدند. و ادعای جنگ عجم و عرب میکردند. راهی که چندین سال نتوانسته راهکشای فلسطینیها باشد. قبل از اینکه سرگذشت این سرباز فداکار اسلام را بیان کنم لازم میدانم که این نکته را متذکر شوم که از مدت یک سال و خوردی که این مرد علیه هموطنان خودش در حال جنگ بود تنها یکی دو هفته با ایشان بوده ام . بقیه اش را میتوانید از برادران سپاه اهواز بپرسید. البته اگر زنده باشند. و اما اصل داستان که گمان نیکنم باور کردنش برای کسانی که تا بحال در جبهه اسلام نبوده اند مقدور باشد. اما واقعیتی است از یک سال حماسه و ایثار . نمایشی است از پیروزی عقیده بر احساسات ناسیونالیستی و حب وطن . لازم است پیش از این در مورد اوضاع و احوالات اول جنگ قدری صحبت کنم . ما در اول جنگ هیچ آمادگی برای جنگیدن نداشتیم و صدام با علم به این مسئله که در این مملکت انقلاب شده و همه چیزش به هم ریخته طمع او را برداشت و به ما حمله کرد. نیروهایی که از ارتش و ژاندارمری در منطقه جنوب و غرب بودند بسیار اندک بودند و هیچ آمادگی برای مقابله در براب ارتش قوی سر تا پا مسلح صدام نداشتند و روزی که عراق به ایران حمله کرد. نیروهای مردمی که در شهرهای مرزی بودند با سلاح سبک ام یک و ژ3 خودشان را رساندند به جبهه ها و به مقابله پرداختند. و من درست خاطرم است که در روزهای اول داشتن یک قبضه موشک انداز آر پی جی 7 برای بچه ها حکم یک آرزو را داشت و بچه ها میگفتند مثلأ اگر ما یکی آرپی جی داشتیم چکار میکردیم. در اثر خیانتهای بنی صدر ملعون همکاری و هماهنگی بین سپاه و ارتش نبود و حتی گرفتن یک مقدار تجهیزات و سلاح کار بسیار سختی بود. در خرمشهر شاید شنیده باشید که نیروهای مردمی با کوکتا مولوتوف میجنگیدند. به هر صورت برنامه مبارزه در آن روزها فقط مقابله بود و سیاست این بود که ما بتوانیم عراق را سر جای خودش نگاه داریم و مانع پیشرویهای او بشویم با شبیخونهایی که زده میشد و با عملیاتهای شبانه ای که برادران انجام میدادند سعی میکردند که مانع پیشروی دشمن بشوند و عجیب هم که در این کار موفق بودند و گروههای 20 نفره یا 30 نفره یا بیشتر به طور مستقل عمل میکردند. تلفاتی از دشمن میگرفتند و بعد هم فرار میکردند. جبهه ای که بنوانیم اسمش را بگذاریم نیروهای ایران در ان روزها نبود. نیروهای دشمن هم پراکنده بودند و چیزی به اسم خاکریز که در زمان فعلی شاهد آن هستیم وجود نداشت. فقط نیروهای دشمن بودند که در بیایانها رها بودند و بچه های ما شبانگاه به سراغشان میرفتند. و شبیخون میزدند . عراق روزی که به ایران حمله کرد در جبهه بستان و در سایر جاهها که ما حضور نداشتیم مرتب پیشروی میکرد. تقریبأ میتوان گفت اولین مقاومتها در شهر بستان بود. ازطرف ما یک تعداد ازبچه های تبریز بودند که در همان چند روز مقاومت کردند و مانع سقوط بستان شدند. این صحبتها مال سه چهار روز ازشروع جنگ ست. در یک چنین شرایطی که نیروهای دشمن به سرعت پیشروی میکردند و هر روز فتح تازه ای میکردند و شکستی هم نداشتند. ابراهیم از بین نیروهای عراقی فرار میکند و شبانگاه خودش را میرساند به بچه هایی که در شهر بستان بودند و میگوید من تسلیم شما هستم و میخواهم به شمااطلاعات بدهم و عراقی ها فردا قصد حمله دارند و فردا بستان را تصرف میکنند. بچه ها باورشان نمیشود و دست و پای ابراهیم را میبندند و او را در یک اطاق زندانی میکنند. فردا صبح عراقی ها به بستان حمله میکنند و تعداد محدود نیروهای ما با سلاحهای سبک نمیتوانند کاری از پیش ببرند و با آتش سنگین دشمن نیروهاعقب میرانند و شهر در آستانه سقوط قرار میگیرد. یکی ازبرادران تبریزی این جریان را برای ما تعریف کرد . میگفت نزدیک بود که ما شهر را تخلیه کنیم و ابراهیم را هم ازیاد برده بودیم. یک دفعه دیدم ابراهیم سلاح به دست با عراقیها در حال جنگ است. من اول یکه خوردم . جلو رفتم . او با نگاهش مرا مطمئن کرد. زبانش را نمیدانستیم و او مرتب تیراندازی میکرد ازاین سنگر به آن سنگر و از این طرف به آن طرف و کاملأ ما را مطمئن کرد خطری از جانب او متوجه ما نیست. سرانجام عراقیها بستان را فتح کردند و ما را به عقب راندند. و ما به طرف سابله آمدیم و ابراهیم هم با ما بود. تعداد اندکی از نیروهای مردمی باقی مانده بودند. از انجا هم آمدیم به طرف دهلاویه که این مقارن شد با رفتن بچه های شهر دلیجان به طرف دهلاویه. و در همان مبارزه بود که بچه ها مبارزه کردند و شهید جهان بینی مال همان عملیات بود. خلاصه ابراهیم در تمامی مبارزات شرکت داشت تا اینکه سر انجام هم عضو سپاه اهواز میشود. بعد از ان در سپاه سوسنگرد عضوواخد اطلاعات عملیات میشود. کارا طلاعات و عملیات شناسایی دشمن ا ست و کار بسیار سخت و پر خطر و مشکلی است. اتفاقأ بعد از عملیات 16 دی در مشهد هویزه من به سپاه سوسنگرد رفتم و در انجاباابراهیم آشنا شدم. روزی که برادران جریان ابراهیم را برایم تعریف کردند باور کردنش بسیار مشکل بود ولی من چهره جذاب و نورانی ابراهیم را از یاد نمیبرم. نور ایمان در چهره ایشان آشکار بود. او با خلوص کامل کار میکرد و به سخت ترین مأموریتها میرفت. بچه های اطلاعاتعملیات سوسنگرد عمدتأ نیروهای عرب یودند و شهید زین الدین فرمانده لشکر 17 در بین آنها غیر بومی بود. ابراهیم هم که عرب زبان بود با همین نیروها کار میکرد. زندگی اقبراهیم در مدت جبهه بسیار پر ماجرا بود از جمله یکی از ماجراهاییی که یکی از نیروهای شهید چمران برایم تعریف کرد سوسنگر آن موقع در محاصره عراق بود و نیروها ی شهید چمران آن موقع در جبهه های الله اکبر بودند . یک روز ابراهی برای شناسایی میرود در جبهه الله اکبر پیش بچه های شهید چمران و آنها به وی میگویند ما یک عملیاتی داریم و ابراهیم به آنها میگوید ما هم هستیم. بعد به اتفاق میروند و شب عملیاتشان را انجام میدهند اما فردا صبح در محاصره تانکهای بعثی قرار میگیرند. کسی که این جریان را برای ما تعریف کرد خودش آر پی جی زن بود و در کنار ابراهیم شهید شد. او میگوید مشعغول مقاومت بودیم و با کالیبر تیربار مرتبأ روز ما شلیک میشد و زمین اطراف ما را شخم میزند. به طوریکه هیچکس جرأت اینکه سرشرا بالا بیاورد نداشت. زمین هم دشت صاف بود و تانکها ی دشمن هر لحظه به ما نزدیکتر میشدند. یکی دو تا از آر پی جی زن ها که بلند شدند تا تانکها را بزنند خودشان تیر خوردند و بر روی زمین افتادند. بچه ها روی زمی تیر می خوردند و هر کسی سعی میکرد بیشتر خودش را به درون زمین فرو ببرد. حلقه محاصره هر لحظه تنگتر میشد و میدیدیم که ابراهیم با استفاده از تفنگ کانشینکفش تیر اندازی میکرد . تانکها به سه کیلومتری ما رسیده بودند و جلو می امدند و ما منتظ بودیم که بیایند و از روی ما عبور کنند. ابراهیم به من اشاره کرد و گفت بلند شو آر پی جی شلیک کن . اما من جرأت شلیک آر پی جی را در ان وضعیت نداشتم. چون دیدم که مناریهای م شهیدشده اند و رگبار عراقی ها به ما اجازه بلند شدن نمیدادند. بالاخره ابراهیم از جا بلند شدو آر پی جی را از من گرفت و ایستاد یک گلوله شلیک کرد و یک تانک منهدم شد.بلافاصله یک گلوله دیگر هم از من گرفت و بلند شد و یک تانک دیگر را هم زد . همین دو تانک اتش گرفتند دشمن احساس ترس نمود و عقب نشینی کرد . ولی با رگباری که بر روی آن بسته شد از ناحیه شقیقه تیر خورد . سمت چپ خراش برداشته بود و لی سمت راست آسیب دیده بود . ولی ابراهیم بعد ازاین عینکی شد ولی حلقه محاصره شکسته شد. و بچه ها دو تا تانک دیگر را هم زدند که اگر ابراهیم دو تانک اولی را نمیزد همه ما میماندیم و شهید میشدیم. یک جریان هم که خودم شاهد آن بودم نیروهای عراقی در شمال سوسنگرد بودند. بعداز عملیات 16 دیماه سال 59 با عملیاتهای 26 اسفند 59 و 21 اردیبهشت سال 60 و دیگر عملیاتها تا 27 شهریور سال 1360 من در اهواز بودم.
بعد از حمله 16 دی سال 1359 با عملیاتهای 26 اسفند سال 59 و 21 اردیبهشت سال 1360 و دیگر عملیاتها تا 27 شهریور سال 1360 من در اهواز بودم. در تیرماه یا خرداد ماه سال 1360 بود که طی عملیاتی عراق را از سوسنگرد به طرف بستان عقب راندیم. همینطور عملیات ادامه داشت تا رسیدیم به دهلاویه و در مقابل این شهر مستقر گردیدیم. نیروهای شهید چمران اعلام کردند که از سوسنگرد تا اینجا را شما گرفتید و دهلاویه را ما میخواهیم تصرف کنیم و شما پشتیبان ما باشید. و عقبه ما را حفظ کنید . جریان به همین صورت شد و نیروهای شهید چمران یک عملیات در دهلاویه انجام دادند و با موفقیت دهلاویه را گرفتند. ما در آن روزها عضو گردان شهید حسین علم الهدی بودیم و من در آن گردان مسئولیت خمپاره اندازها را بر عهده داشتم. به من گفتند شما چند قبضه خمپاره ببرید که بچه های شهید چمران آتش ندارند و کمکشان کنید. ما قبضه ها را مستقر کردیم و به بچه ها گفتم شما قبضه ها را مستقر کنید تا من دیده بان را برسانم خط اول پیش بچه های شهید چمران و برگردم. وقتی به آنجا رسیدیم او را فرستادم تا گرای تانکهای دشمتن را به ما بدهد. میخواستم برگردم که یکی از بچه های شهید چمران پیش من آمد و گفت ما ده مجروح داریم و شما آنها را ببرید. من گفتم ازگردان شهید علم الهدی هستم و میخواهیم برای شما روی دشمن آتش بریزیم . این هم دیده بان و بچه ها منتظرند. آن بنده خدا با حالتی خدا تغییری گفت نه ما آتش نمیخواهیم . برو بچه های ما را بیاور . دیدم خیلی ناراحت است گفتم اشکال ندارد میرویم مجروحین را می آوریم بعد آتش را شروع میکنیم. ما در جریان اوضاع داخل ده هم نبودیم . فقط از دور میدیدم که عراقیها آتش شدیدی ریخته اند و میخواهند دهلاویه را بگیرند. در حال پیشروی بودند و چنان آتشی ریختند که من از روی جاده بیش از صد متر نتوانستم بروم و ماشین دو تا تیر خورد . ما شین را انداختم پایین و به هر مکافاتی بود خودم را به مدرسه دهلاویه رساندم. کنار منبع آب . حالا تجسم کنید که من با چه حالی رسیدم آنجا. چپ و راستمان گلوله می آمد. از زمین و آسمان دود و آتش به هوا بلند بود. به محض اینکه رسیدم آنجا از تعجم خشکم زد دیدم ابراهیم ایستاده است آنجا و دارد تماشا میکند. نزد او رفتم و گفتم اینجا چه میکنی. خنده ای کرد و گفت مزدوران عراقی شوخیشان گرفته و من میخواهم با آنها شوخی کنم. با روحیه ای بسیار بالا بی توجه به این آتش وحشتناک. ما مجروحین را سوار ماشین کردیم . فرمانده نیروهای شهید چمران به من گفت سریع مجروحین را برسان پشت خط و بگو برای ما آمبولانس بفرستند. شما هم شروع به ریختن آتش بریزید. حالا برگشتن از آنجا در حالی که مرتب آتش میریخت کار بسیار مشکلی بود. به هر صورت این راه را طی کردیم و خود را به پشت خط رساندیم. در راه که می آمم دیدم که دو تا آمبولانس فرستاده اند که هر دو ترکش خورده اند و یکی هم راننده اش شهید شده و دیگری مجروح. آمبولانس دیگری هم فرستاده بودند که آن هم گویا نرسیده بود. ما کار خودمان را شروع کردیم بعد من یکی از نیروهای شهید چمران را دیدم و گفتم بعد از ما جریان چه شد. گفت ما دو تا آمبولانس فرستادیم و نرسید و بچه ها هم قصد تخلیه ده را داشتند. و میخواستند هر چه زودتر ده را تخلیه کنند که فقط به خاطر مجروحین مانده بودند میخواستند بیایند بیرون ده پشت خاکریز چون مرتب تلفات میدادند. گفتم خوب مجروحین را چکار کردید. گفت اگر بگویم باور نمیکنید. گفتم چطور گفت هیچی ابراهیم با موتور با همان موتور قراضه 125 . دو فانوسخه را به هم گره زده بود و مجروحین را یکی یکی پشت سرش میبست و می آورد پشت خط میداد تحویل آمبولانس و میرفت. اینکه من گفتم آتش چه جوری بود برای حضور ذهن شما بود که بدانید چه جور آتشی بود. و بدانید چه منطقه ای بود تا آن موقع بدانید که ابراهیم چکار کرد این کار را که من یکدفعه انجام دادم این کار را ابراهیم دوازده مرتبه انجام داده بود. از میان این همه آتش خیلی خونسرد و آرام مجروحین را تخلیه کرده بود. بعد نیروها آمدند بالا و بعد که ما در 27 شهریور توانستیم آن طرف ده خاکریزرا گرفتیم و در فتح بستان از آن استفاده کردیم. بله این داستان هم از ابراهیم که من شاهد بودم. بچه های همراه ابراهیم از او تعریفها میکردند . میگفتند نماز شب این مرد ترک نمیشد. ابراهیم این اواخر قبل از شروع عملیات بستان در اثر ضربه ای که تیر اندازی عراقی ها به او زده بود و چشمش آسیب دیده بود دیگر نمیتوانست با دوربین کار شناسایی انجام دهد. لذا با اصرار زیاد او را وادار کرده بودند که در یک سنگر در خط اول بماند. و استراق سمع کند و گزارشهای عراقی ها را ثبت کند. یکی ازبرادران به نامک عباس که من نمیدانم الان زنده است یا خیر اگر زنده باشد بهترین اطلاعات را از او میتوانید بگیرید اهل سوسنگرد بود. به من گفت ابراهیم آن شبی که فردایش شهید شد حال دیگری داشت. شب گفت میخواهم برم غسل کنم چون فردا شهید میشوم. فکر کردیم شوخی میکند. فردا رفت در خط که کارش را شروع کند یک ترکش خمپاره 60 ظاهرأ خیلی ریز شاهرگش را میزند. آمبولانس هم رفته بود مجروح دیگری بیاورد . شهید ابراهیم به راستی خداوند عاشق او شده بود. خیلی آرام با حالت تبسمی که از رضایت او بود شهید شده بود و او را در شهید آباد اهواز دفن کردند. به این ترتیب داستان ابراهیم به پایان رسید. نکته قابل توجه این است که یکی از صفات برجسته ابراهیم حالت خضوع و خشوع او بود . یادم است که یکی از بسیجیهای جوان که خیلی درک نداشت خیلی سر به سر ابراهیم میگذاشت. هر دفعه ابراهیم را میدید خیلی نا راحتش میکرد . هر چی هم میگفتیم فایده نداشت. و عجیب این بود که ابراهیم هیچ وقت حرفی نزد که این بچه ناراحت شود. اصلأ به خودش نمیگرفت و مانعش هم نمیشد.
دوم اینکه یادم است عراقی ها در جبهه سویدانی حمله ای کردند زمانمی بود که ارتش به ما مهمات نمیداد و ما در خط تیر اندازی نمیکردیم. آنها هم فکر کرده بودند که م خط را خالی کرده ایم. حمله کرده بودند که خط را از بچه ها بگیرند. اتفاقأ بچه ها هم مقابله کرده و آنها را تار و مار کرده بودند. و چند تایی هم اسیر گرفته بودنمد. ما داخل شهر سوسنگرد بودیم که خبر رسید اسیران را به سپاه سوسنگرد آورده اند. با عجله رفتم داخل سپاه و دیدم چند تایی اسیر آورده اند. اتفاقأ یکی از اسرا از اقوام ابراهیم بود تا چشمش به ابراهیم افتاد یک دفعه داد زد ابراهیم ، ابراهیم. پرید طرف ابراهیم و او رابغل کرد و بوسید و خوشحال شد که یک پارتی پیدا کرده. ابراهیم او را زد عقب و شروع کرد به او گفت تو مسلمان نیستی و من کاری به تو ندارم. با هم جرو بحث میکردند . اسیر میخواست خود را آشنایی دهد و ابراهیم او را رد میکرد و تحویل نمیگرفت. ابراهیم به او گفت چرا نیامدی و خودت را تسلیم کنی مثل من. اسیر گفته بود نمیشود و عذر آورده بود . ابراهیم به فرمانده سپاه گفت همانطور که با سایر اسرا رفتار میکنید با او هم رفتار کنید و هیچ امتیازی برای این قائل نشوید . بچه ها میگفتند بخاطر این عمل که در اول جنگ انجام داده بود و به جبهه اسلام آمده بود تمام خانواده اش را در عراق تیر باران کرده بودند. زن و بچه و پدر و مادر . از دیگر خصوصیات ابراهیم عشق عجیب او به امام خمینی بود . هر وقت صحبت از امام میشد چشمان او پر از اشک میشد. حالش دگرگون میشد و با حالت خاصی مینشست و خود را جمع و جور میکرد.