خاطره ای از صفر سنجری در عملیات والفجر 10
یک ماه مانده بود به عملیات والفجرده تقریبا نیمی از گردان ضدزره رابردند مریوان بعد از چند روز استقرار در مریوان یک روز صبح زود گروهی از بچه های گردان را جدا کردند وبه آنها بادگیر وچکمه دادندوبنده هم درهمین لحظه رسیدم وبه جانشین گردان اقای شهسواری گفتم که هرجا که این بچه را می برید من هم می آیم اول قبول نکرد وقتی دید اسرار می کنم پذیرفت بعد از گرفتن بادگیر و چمکه برای رفتن آماده شدیم مارا سوار برتریلری کردن که مقداری گلوله ارپی جی یازده تفنگ هشتاد دو وموشک مالیوتکا بود وبطرف مرز براه افتادیم هوا بسیار سرد همراه با برف وباران بود پس از پیمودن چندین کیلومتر راه پرپیچ وخم کوهستانی نزدیک ظهر رسیدیم حوالی دزلی جای چند نفر از بچه ها که یک هفته قبل رفته بودند تاچادربزنند برای گردان که قرار بود چند شب قبل از عملیات در آنجا مستقر شوند ولی بعلت نامساعد بودن هوا ریزش بیش از حد برف موفق نشده بودندوفقط یک چادر جهت سرپناه خودشان زده بودند ،خلاصه آنجا پیاده شدیم ومهمات را خالی کردیم شدت سرما آمان بچه ها رابریده بود وبارش برف وباران هم ادامه داشت سرپناهی هم نبودخلاصه در حوالی توپخانه ارتش بود ، رفتیم جعبه خالی راآوردیم واز تخته آنها آتش روشن کردیم ودست پا را گرم کردیم خلاصه این وضعیت ادامه داشت تااینکه ظهر شد وبچه ها چند نفر چند نفر واردچادر برادان قبلی ونماز ظهرو عصر راخوانندوبعد از آن مقدار کمی غدا به هر نفر یک تادولقمه رسید صرف شد من موقع غذا دیدم شهید عزیر غلامرضا حدیدی که فرمانده گروهان بود کناری ایستاده بطوری کسی متوجه نشود تعارفش کردم دیدم گفت نه غذا کم است بگزار به برادر دیگری برسد بااصرار جلوآمد ویک لقمه برداشت گفت شما بخورید که شب سختی در پیش داریم هنوز بعد از سالها آن نگاه مهربان ودلسوزانه اش ازیاد نبرده ام روحش شاد یادش گرامی باد ادامه خاطره در قسمت بعدی خواهم فرستاد صفر سنجری از جیرفت