کسی فکر نمیکرد حاج حسن بتواند خرابکاری عامدانه در موشکهای لیبیایی را برطرف کند
موشک هواکردن برای مردی که برد آرزوهایش از موشکهایش بلندتر بود، آخر راه نبود. ایران موشکی توی ذهن حاج حسن خودش میتوانست موشک بسازد، هیچ کس فکر نمیکرد بتوانند دهها خرابکاری عامدانه و ماهرانه در مورد موشکها را توی مدت کوتاهی برطرف کنند! شاهکاری که لیبیاییها سال ۶۵ توی خود موشکها و همه تجهیزات جانبیاش ایجاد کرده و رفته بودند.
حسن مقدمِ توپخانه بود، قبل از اینکه بشود حسن مقدمِ موشکی! زمان توپخانه و حتی بعد از آن، یکجا بند نمیشد. تنها توی مسیر جبهه-تهران هم کار نمیکرد! مجبور بود ماموریتهای مختلف برود. یک روز باید به مرکز آموزش توپخانهای که در اصفهان راه انداخته بودند، سر میزد و یک روز باید میرفت سرکشی گروههای توپخانه در غرب و یک روز جلسه فرماندهان سپاه در مشهد.
تنها داخل ایران هم نبود. همان موقعها مجبور شده بود، همراه هیئت نظامی کشور به سوریه و لیبی برود. مقامات بالاتر، رفته بودند پشت درهای بسته مذاکرات محرمانه انجام دهند و حسن آقا و سایرین رفته بودند از تسلیحات نظامی آن کشورها دیدن کنند. بیش از همه چیز توجه حسن آقا به موشکها جلب شده بود و همان موقع ایرانِ موشکی شده بود یکی از آرزوهای دوربردش. البته اولش به "فراگ "۷ هم راضی بود. دقیق شده بود توی حرفهای مسئول توضیحات سلاحها و توی ذهنش خیلی از جزئیات را به خاطر سپرده بود تا اگر روزی به یکی از آنها برخورد، مقدماتی از آن توی ذهنش باشد. توی همان سفر محسن رفیق دوست -وزیر وقت سپاه- توانسته بود با زبان بازی زیاد و دادن وعده و وعید از قذافی قول موشک اسکاد بیبگیرد.
اسکادها بردشان از "فراگ" بیشتر بود و فقط داشتنشان میتوانست معادله جنگ را به هم بزند. از آن سفر که برگشته بودند رحیم صفوی صدایش زده بود و مسئولیت تاسیس تیپ موشکی ایران را گذاشته بود روی دوش حسن آقا. اتاق رحیم صفوی در حالی بیرون آمده بود که دیگر تنها حسن مقدم توپخانه نبود. حسن مقدم موشکی هم شده بود.
موشک داشتن که دردی را دوا نمیکند. تا بلد نباشی چه طور آتشش کنی و بفرستی و بنشیند روی نقطهای که میخواهی، فایدهای ندارد. موشکهایی که سپاه به زور و با پیگیریهای فراوان از قذافی گرفته بود خودشان خدمه پروازی داشتند. یعنی تیمی از متخصصان موشکی هم برای پرتاب موشک از لیبی آمده بودند، غافل از اینکه تا اولین محموله موشکی از لیبی برسد، حسن مقدم، ۱۲ نفر از بچههای توپخانه را دستچین کرده و همراه خودش برده بود سوریه. توی سه ماه یک دوره فشرده طاقت فرسای موشکی دیده بودند و برگشته بودند.
درسی را که سی، چهل نفر توی یک سال باید میگرفتند سیزده نفره توی سه ماه یاد گرفته بودند. هرکدام جای چند نفر، کلاس رفته بود و مطلب یاد گرفته بود. با این حال همهاش تئوری بودند و آنها اجازه دست زدن به تجهیزات عملیاتی و حتی عکسبرداری از موشکها را نداشتند. همین شد که با درایت حسن آقا هرکدام به اسم نیروی ساده رفتند وردست لیبیاییها و شدند کمک خدمه آن قسمتی که تخصصش را خوانده بودند. توی همان ده پرتاب اولیه که از اسفند ۶۳ تا اواخر فروردین ۶۴ صورت گرفت و جاهای مهمی مثل پالایشگاه کرکوک و بانک رافدین بغداد و اطراف کاخ صدام و... را هدف گرفت، فوتوفن کار دستشان آمد و قلقهایشان را هم یاد گرفتند. دیگر میتوانستند به تنهایی موشک هوا کنند ولی هیچ کس فکر نمیکرد بتوانند دهها خرابکاری عامدانه و ماهرانه در مورد موشکها را توی مدت کوتاهی برطرف کنند! شاهکاری که لیبیاییها سال ۶۵ توی خود موشکها و همه تجهیزات جانبیاش ایجاد کرده و رفته بودند.
بعد از اینکه استفاده از موشک موازنه جنگ و تصورات غربیها را به هم ریخت، دشمن به قذافی فشار آورد و او هم نیروهایش را احضار کرد. به عراق و شرکای غربی هم اطمینان داد که ایران هرگز به تنهایی قادر به استفاده از هیچ موشکی نخواهد بود. از تیم متخصصش خواسته بود که موشکهای مانده را غیر عملیاتی کنند و برگردند. آنها هم کم نگذاشته و حتی قطعههای کلیدی را با خودشان برده بودند. حاج حسن گفته بود: «باید دستمان را روی زانوی خودمان بگذاریم.»
توی چهل و پنج روز دهها خرابکاری پیچیده را کشف و برای حل کردنش تلاش کرده بودند.
ساعت ۶ و بیست دقیقه بامداد روز ۲۱ دی ماه ۶۵ که یک موشک "اسکادبی" به مقر فرماندهی نیروی هوایی عراق در شهر بغداد اصابت کرد، لحظه عجیبی برای سرنوشت جنگ بود. حتی خود مقامات ایرانی هم باور نمیکردند که بچههای ایرانی بتوانند نواقص را برطرف کنند و پرتاب موفقی داشته باشند. برای همین قبل از ساعت 10 صبح که رادیو عراق خبر انفجار را داد، هیچ رسانهای توی ایران چنین خبری را پخش نکرده بود. اینکه ایران به تنهایی موشک هوا کرده بود.
موشک هواکردن برای مردی که برد آرزوهایش از موشکهایش بلندتر بود، آخر راه نبود. ایران موشکی توی ذهن حاج حسن خودش میتوانست موشک بسازد. برای همین بعد از همان اولین محمولههایی که به دست ایران رسید و کشور برای عوض کردن سرنوشت جنگ روی تک تکشان حساب میکرد، رفته بود پیش رفیق دوست و خواسته بود که دو موشک از آن چندتا را نگه دارند برای مهندسی معکوس و تا نگفته بود که اگر شهید شد، آن دنیا شفاعتش را میکند! اجازه را نتوانسته بود بگیرد.
کم کردن دو موشک از آن تعداد ناچیز آن هم در اوج ناز کشور، تصمیم سختی بود. ولی حاج حسن گرفته بودش. تنها یک تصمیم نبود که چیزی گفته باشد و تمام. چیزی گفته بود و پایش ایستاده بود. حتی به ایستادن هم قناعت نکرده بود. رفته بود دنبالش. آدمهایی از اهالی صنعت پیدا کرده بود و موشک و اطلاعاتش را گذاشته بود کف دستشان. بعد از آن هم دستشان را گرفته بود و سال به سال، پا به پایشان آمده بود. ایده داده بود، نیازهای جدید را برایشان مشخص کرده بود، ایرادهایشان را برطرف کرده بود، پروژه بسته بود. در واقع حاج حسن شده بود کاتالیزور. شیمی خواندن نمیخواهد که. همه میدانند کاتالیزور باعث سریعتر شدن یک واکنش میشود و حاج حسن به تنهایی تمام واکنشهای مربوط به موشکی را سرعت میداد. واکنشهایی که محصولش ایران موشکی بود. تکه زمینی اسلامی که میتوانست خواب ابرقدرتهای ضد اسلامی را آشفته کند.
هدفش موفقیت خودش و تشکیلاتش نبود. حتی هدفش سربلندی سپاه و نیروهای مسلح و ایران و خاورمیانه قدرتمند هم نبود. صاف و پوست کنده، میخواست اسلام «ابرقدرت» شود. میخواست دشمنان قسم خورده اسلام جرات نکنند به مسلمانان نگاه چپ بیندازند. میخواست اسرائیل نابود شود و سرزمینهای اشغالی طعم آزادی را بچشند. آن وقت این هدفها را مثل چیزهای لوکس و کم مصرف نگذاشته بود توی بوفه که هراز چندگاه نگاهشان کند و انگیزه بگیرد.
اینها را آورده بود توی مکالمات روزمره خودش و نیروهایش. در دسترستر و کاربردیتر از چیزی که کسی بتواند فکرش را بکند. آنقدر نزدیک که با نیم ساعت صحبت با هرکسی در هر موضوع بیربطی میتوانست برسد به این اهداف و ایدههایش برای عملی کردنشان.
وقتی از این چیزها حرف میزد، لحنش حماسی میشد و برق چشمهایش آدم را میگرفت. طور یکه مخاطبش هرکه بود، سرذوق میآمد و با علاقه تائیدش میکرد.
میگفت: «یک روز اگه احساس کنم اینجا زیاد مفید نیستم ول میکنم و میرم لبنان عین یه سرباز ساده میجنگم.» هیچ تعارفی هم توی لحن کلامش نبود. حرف کسی بود که اسرائیل را مغرورترین و پلیدترین دشمن اسلام میدانست و توی خیلی از جلسهها میگفت: «باید کاری کنیم اسرائیل با شنیدن اسم شیعه به خودش بلرزه.»
شاید آن جمله معروف حاج حسن که چند ماه مانده به شهادتش توی جلسهای خطاب به «بچههایش» گفته بود، برای ما مردم عادی عجیب باشد، آنقدر که دیوار نوشتهاش کنیم و بشود زینت اتوبانها و نمایشگاهها و جشنوارههایمان. ولی برای آنهایی که آن روز توی جلسه بودند و حاجی را میشناختند، حرف عجیبی نیامده بود. وقتی که حاج حسن دستش را مشت کرده و گفته بود: «من اگه مُردم هم روی قبرم بنویسید: اینجا مدفن کسیه که میخواست اسرائیل رو نابود کنه.»
منبع : باشگاه خبرنگاران