مقاله ها

مهدی زندی نیا

zandi
    • نام و نام خانوادگی:مهدی زندی نیا
  • نام پدر: یوسف
  • نام خانوادگي مادري: --
  • تاریخ تولد: 1337
  • محل تولد: شهرستان سیرجان
  • آخرین محله سکونت:سیرجان
  • تاریخ شهادت: دیماه1365
  • محل شهادت:
  • عملیات منجر به شهادت: عملیات کربلای 5
  • نحوه شهادت:
  • یگان:فرمانده تیپ ادوات لشکر 41 ثارالله
  • محل دفن: سیرجان
 
  
تصاویر موجود از شهید:
 
 zandi1

▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫▫

فیلم های مربوط به شهید 

لینک دانلود

دلنوشته های شهید :
  

زندگینامه شهید زندی

مهدی زندی نیا در یکی ازروزهای سرد بهمن ماه به دنیا آمد تا نقشی ازخود در تاریخ کشورش برجا ی گذارد. او به خاطر شغل پدرش کار فنی را به مرور زمان فرا گرفت بعدها در جبهه های نبرد از این استعداد توانست بهره ببرد
ایشان برای گذراندن تحصیلات متوسطه به کرمان آمد تا در رشته راه و ساختمان تحصیل کند، ولی باشروع جنگ تحمیلی به همراه گروه مکانیک جهاد سازندگی سیرجان راهی مناطق جنگی شد.
او در عملیاتهای مختلفی از جمله بدر- خیبر- والفجر3- والفجر4- والفجر8 - کربلای4 و کربلای5 شرکت داشت و چندین بار مجروح شد . نقش کلیدی فرماندهی شهید زندی نیا در تصرف بندر فاو به خاطر آتش دقیق تیپ ادوات لشکر 41 ثارا... انکار ناپذیر وستودنی است وایشان در سال 1365 به عنوان پاسدارنمونه انتخاب شد وسرانجام در همین سال درمنطقه عملیاتی شلمچه در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.

فرازی از وصیتنامه شهید

بدانید من به راهی رفتم که امام حسین (ع) رفت، سخن منحرفان را گوش نکنید و کلام خدا را بشنوید
همسر عزیزم:
تو در تمام لحظات تلخ و شیرین زندگی همراه من بودی، به زهره کوچو لو راه زینب (س) رابیاموز، زندگی هرچند سخت و طاقت فرسا باشد بالاخره تمام خواهد شد، اگر می توانی مشکلات را بعد ازاین همانطور که باهم بودیم تحمل کن و گلایه و شکایت نکن که خداوند اجر عظیمی به تو خواهد داد

خاطرات فرهاد حسن زاده از شهید

خاطرات
فرهاد حسن زاده:
بر گرفته از خاطرات شفاهی دوستان وخانواده شهید
با دیدن او من هم شیر شدم . یقه ام را از دست مرتضی د ر آوردم و دوتا یی افتادیم به جانشان .ما زور چندانی نداشتیم ولی آنها ضعیف تر از آن شدند که نشان می دادند .فرار کردند و دعوا تمام شد .
فردایش همه جا ،قدم به قدم مهدی راه می رفتم و کسی جرات نداشت نگاه چپ به من بیندازد و از میان متاب هایم سه تا کتاب برداشته بودم و برده بودم که مهدی یکی را انتخاب کند .یک کتاب قصه ؛یک کتاب شعر و یک کتاب علمی برای بچه ها ،گفتم :یکی را انتخاب کن برای خودت .
فکر می کردم شعر یا داستان را انتخاب می کند .هیچ کدام را برنداشت .گفت :گفت به خاطر جایزه کمکت نکردم .
می خواستم بدانم چطور بچه ای است
گفتم :اگر قرار بود یکی را انتخاب کنبد ، کدام را برمی داشتی ؟
فکری کرد و انگشت گذاشت روی کتاب علمی .و خوب شد که قبول نکرد ،چون داداش هوشنگ پوست از کله ام می کند .از آن روز به بعد من و مهدی شدیم رفیق جنگ .کلاس چهارم و پنجم را توی یک کلاس بودیم .
عصر یکی از روزهای جمعه ،تنهایی بالای پشت بام باد کنک هوا می کردم .باد داغ و تندی می وزید و آفتاب صاف وسط سرم می تابید .باد کنک تن به باد داده بود و مثل قایقی روی سینه موج می رقصید .صدای در شنیدم .آرام عقب آمدم و از لبه چینه سرک کشیدم .مهدی بود صدایش زدم .وقتی نگاهم کرد متوجه چشمان خیس و درخشانش شدم .گفتم :در باز بیا با لا .
تا بیاید با لا باد کنک را نخ زدم تا برود با لاتر .مهدی سعی داشت اشک هایش را نبینم وخیره شد به قرقر ه سفیدی که راه افتاده بود کنار طاق گنبدی ایوان .گفتم :می خواهی بدم دستت ؟
جوابم یک آه بلند و سوزان بود .باد تند شد و باد کنک را کشید سمت مسجد جامع .نگاهم به باد کنک بود که مثل گاوی وحشی کله اش را میلرزاند .گفتم :چته ؟
هیچی !گریه کردی ؟
گریه نکردم بابام دعوام کرد .
سر چی ؟ حتما دست زدی به خرت و پرت هایش !
حالا باد جهتش عوض شده بود ،بادکنک را کشیده بود به طرف مدرسه .باید می کشیدمش پایین .مهدی به حرف آمد :
رفته بودم دکان ،سراغ رادیو یکی از مشتری ها !
بازو ؟بازم خرابکاری ؟
این دفعه داشت درست می شد. به خدا داشت درست می شد که بابام از راه رسید .گفت :از دست تو من این خراب شده را تعطیل می کنم .تو آخرش منا می فرستی زندان .
بادکنکم را کشیدم پایین .هوا بد شده بود .بوی طوفان می آمد .یک روز دیگر باید هوایش می کردم باد اذیت می کند .شیشه را می بندم و به دشت نگاه می کنم ،به سبزیهایی که کنار جاده روییده .حاشیه ها پر پشت و سینه ها خالی و تنک هستند .همیشه از بهارهای خوزستان خوشم می آمد .خورشید دارد خودش را آرام آرام پایین می کشد و ابرهای سیاهی از دور هیبت خودشان را به رخ می کشند .
کلاس هشتم بودم و.تمرین خط می نوشتم .چهار صفحه تمام باید می نوشتم :ادب مرد به ز دولت اوست .
صفحه دوم بودم که صدای بوق شنیدم .پنجره را باز کردم .مهدی پشت فرمان ماشین قدیمی نشسته بود .ماشینی که مدتها مهدی هوس رانندگی کردنش را با من در میان گذاشته بود .رفتم بیرو ن .از بیرون به سختی می شد تشخیص داد که راننده ای پشت آن ماشین نشسته باشد .در آن ظهر داغ من و مهدی چند دور توی خیابان های خلوط زدیم و بعد مهدی با خواهش های من راضی شد ماشین را برگرداند خانه .من که شستم خبر دار شده بود ،جلو تر پیاده شدم .مهدی خودش گفت که پدرش با کمر بند انتظارش را می کشیده .او هم از ماشین پیاده شده و پا گذاشته بود به قفرار .
انگار برای آخرین بار نگاهش می کردم .ته ریش و خورده سبیلی صورتش را سیاه کرده بود .گفتم :آخرش رفتی ؟
گفت :رفتم که رفتم تو چی مراد ؟
گفتم :بابام نمی زاره .می گه اگه آدم درس خوان باشه همین جا هم می تونه درس بخونه .می گم بابا آخه دبیرای اینجا کجا دبیرای مشهد کجا .می گه فرقی نداره .می گم سال آخره ،صحمیه دانش گاهها بر اساس شهریهست که توی امتحان می دی ،این خیلی مهمه .می گه نه ؛فرقی نداره .اصلا به گوش مبارکش نمی ره .
مهدی گفت :سخت نگیر ،امام رضا که رفتم برایت دعا می کنم بختت باز بشه .
از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورد .خبر نداشت که رفتنش برای من مثل عزاست .من هم به رویش نیاوردم .غروری بود که نمی گذاشت همانی باشم که هستم .خودم را زدم به بی خیالی .نماز را کنار گذاشتم .کتاب و بحث و هنر را فراموش کردم .حتی امتحان ها را بی رغبت دادم تا پشت کنم به آنچه که باید باشم .مهدی هم بارفتنش دیگر آن چیزی نبود که من فکر می کردم .همان اول چند نامه فدایت شوم با نثر فاخر ادبی و نقاشی گل و بوته برایش فرستادم .ولی دریغ از جواب .فقط خواسته بودم که برایم عکس 6/ 4 بفرستد . او هم یک عکس از مرقد امام داده بود به پدرش که برایم بیاورد .من هم قیدش را زدم .همان روزها بود که کس دیگری هوش و هواسم را ربوده بود .عاشق شده بودم .
فردای آخرین امتحان ،نامه ای نوشتم و دادم به خواهرم که بعد از رفتنم بدهد به پدرم .کبری از حال و روزم کم و بیش خبر داشت .نتوانست راضی ام کند که نروم .رفتم ،بار و بندیلم را بستم و رفتم گاراژ که با اولین اتوبوس بروم تهران .
توی چرت بودم که یک جفت دست گرم و نرمی جلوی چشمهایم را گرفت .همه جا تاریک شد. نمی دانستم کار کیست . هر که بود اصلا حال و حوصله شوخی نداشتم .گفتم :فلونی کیه ؟
گفتم :هر کی هستی تو را به جدت ول کن که حوصله ندارم دستش را کنار کشید ،دیدم مهدی است .تویی !می خواستی کی باشه ؟
همدیگر را بغل زدیم و رو بو یسی کردیم .تازه آن موقع بود که فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ شده .قیافه اش خیلی عوض شده بود وته ریشی در اورده بود و شده بود شبیه طلبه ها .
گفتم :ای بی معرفت !حا لا دیگه می روی پیدات هم نمی شه ؟
گفت :تو نپو سیدی توی این شهر کوچک ؟تو سیر جون خراب شده ؟ساکم را نشان دادم و گفتم :چرا برای همینه که می خوام در برم .نمی بینی .
گفت :کجا ؟
گفتم :تهرون .می خوام پول دار بشم .
زد زیر خنده .خنده ای ریز و بی صدا .بیا بریم برات سوغاتی آوردم .
گفتم :سوغاتی نمی خوام .می خوام بلیط بگیرم و برم .ولم کن مهدی .
بند ساکم را کشید از دفتر گاراژبیرون آامدیم . بیا بریم می گم .چه بی معرفت شدی .دنیا داره زیر و رو می شه .اونوقت آقا می خواد بره دنبال خوش گزرانی و عیاشی .
همه ابهت و قهر و تصمیم مرا مهدی شکست با خد گفتم همراهش می روم و بر می گردم .دیر نمی شود .راه افتادیم .مهدی به بستنی دعوتم کرد .بستنی را با حرف های معمولی و احوال پرسی از این و آن خوردیم و راه افتادیم .مسیر ،مسی خانه بود .مهدی از امتحانهایم پرسید . گفتم :بد شد .راضی نبودم .
گفت :چطور ؟
ساکت سرم را پایین انداختم .نگاهم به آسفالت ترک خورده خیابان و اشکال عجیب سایه درخت ها بود .مهدی بهتریم کسی بود که می شد برایش حرف زد . و من زبانم توی دهانم قفل شده بود .مهدی سکوت را شکست .نکنه عاشق شدی !
ایستادم و نگاهش کردم »تو ...تو از کجا فهمیدی مار زنگی ؟
با خنده گفت :حتما بابای دختره پولداره و گفته شوهر دخترم باید چنین و چنان باشه .
ایستادم و یقه اش را گرفتم .باورم نمی شد همین طوری فهمیده باشد .گفتم :کی اینها را به تو گفته ؟
یقه اش را از دستم بیرون کشید و ره افتادیم .سنگی را تیپا زد و انداخت توی جوی .گفت :بیچاره این قدر از این فیلمها ساخته اند که جناب عالی توش گمی !
گفتم :فیلم چیه مهدی ؟چی می گی تو ؟
گفت :یعنی برو فکر نون باش که خربزه آبه .این عشق ها مثل چراغ موشی توی باده ،با یک هوف خاموش می شه .
عصبانی بودم .اصلا از مهدی انتظار نداشتم .گفتم :تو هم مسخره کن .
محکم زد پشتم و گفت :مسخره نمی کنم جدی می گم .حالا عاشق کی شدی ؟
گفتم :به کسی نمی گی ؟
گفت :نه خیالت را حت باشد .
گفتم :دختر فرماندار .
غش کرد از خنده .
از توی بازار که رد شدیم ،حلق و نفسم بوی خاک گرفته بود .خاک قالی ،خاک پارچه ،خاک پشت بام مردم .توی خیابان پای سقا خانه ای ایستادم تا آب بخورم و نفسی تازه کنم .مهدی نگاهش به دور و بر بود .گویا همه چیز بعد از یک سال تازگی داشت .هنوز آبم را تا ته نخورده بودم ،گفت :اوضاع خطریه .زود باش دنبالم بیا .
آب تو گلوم گیر کرد و افتادم به سرفه :چی شد ؟
بعدا می فهمی .بدو بیا .
لیوان را رها کردم به هوای نخ سبز رنگش و به دنبا ل مهدی راه افتادم .یک آن نگاه کردم تا ببینم از چی رم کرده .دو پاسبان دیدم که به سوی ما می آمدند .یکی پیاده یکی با دو چرخه .دنبا ل مهدی هل خوردم تو بازار بازار شلوغ بود و خاک و تنه زدن ها .ساکم را دست به دست کردم و خودم رساندم به او .
مهدی جریان چیه ؟
فعلا بیا ،از این شلوغی نجات بیا بیم بعدا می گم .
ساکت دنبالش راه افتادم .از آن سر بازار زدیم بیرون .قلبم بد جوری افتاده بود به تپش . فکر کردم حتما تریاکی چیزی دارد که این طور از پاسبانها ترسیده .چیزی که از او بعید بود .نفسم با لا نمی آمد .گفتم صبر کن بابا بریدم .
نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت :راستش خودمم بریدم .
گفتم :همراهت قا چاق داری ؟آهسته گفت :از قاچاق هم قاچاق تر .
توی دلم گفتم ای بی حیا ء
آرام شده بودم .سایه هایمان جلو .و ما پشت سرشان روان بودیم .
همه فکرم این بود که قاچاق تر از قاچاق چیه که مهدی را آنطور هول بر داشته .به این فکر بودم که مهدی هم از دست رفت .او که حتی با سیگار کشیدن هم مخالف بود ،حالا رفته مشهد و برایمان قاچاق چی شده و پشیمان شدم از این که فریبش را خوردم و از کار خودم باز ماندم .من باید می رفتم تهران .طاقت نیاوردم گفتم :مهدی !تو و قاچاق ؟!
لبخندی زد وگفت :چکار کنیم ما هم آلوده شدیم .
گفتم تو رفتی درس بخونی و آدم بشی .رفتی از معلمهای خوب استفاده کنی .اینم جزو درس ها تون بود ؟جوانهای مردم را برای چی بد بخت می کنی ؟تو که تو این خطها نبودی ،مار زنگی !ساکت سرش را زیر انداخته بود و لبش را می جوید .یعنی جلوی خنده اش را می گرفت .گفت :خیلی پرتی .
گفتم هان جون خودت .مگر خر باشم که این چیزها را نفهمم .
گفت :قاچاق من چیز دیگه ایه .
گفتم :چی .
سرش را بالا آورد بوی عطر می داد .هنوز دهنت قرصه ؟
سرم را عقب کشیدم .معلومه همون مراد سابقم .حرفت را بزن .
قدم هایش کند شد ایستاد کنار پیاده رو ،زیر درخت بیدی که سایه خنکی داشت .
تو در باره آیت الله خمینی چی می دونی ؟
در مورد کی ؟
آقای خمینی .
نمی شناسی ؟نصف عمرت شد فنا .تو این ساک نوار سخنرانی های آقاست .عکس هکم هست .
گیج بودم و از حرفهایش چیزی دستگیرم نمی شد .گفتم :جون به سرم کردی .اصل مطلب را بگو ببینم چیه ؟
راه افتادیم .تقریبا تمام طول خیابان حافظ را از نهضتی که در حال شکل گیری بود و از خانه امام در عراق رهبری می شد حرف زد .از قسیام پانزده خرداد .از مقاله اخیر روزنامه اطلاعات و حرفهایی که در قم و تبریز و اصفهان و تهران شده بود .من هنوز هم گیج بودم .همه حواسم پیش نوارهایی بود که که توی ساک مهدی داشت حمل می شد و خطر ناک بود . گفتم :خب فایده این نوار ها چیه ؟
گفت :روشنگری .باید مردم را آگاه کرد .مردم خوابند ،باید تکانشون داد .باید حالی شون کرد که این شاه ظالم چه موجود کثیفیه و ما را به آمریکا وابسته کرده .گفتم :اینهایی که تو می گی همه اش شعاره .فرج هم این حرفها را می زنه ولی من می دونم از هیچکس هیچ کاری بر نمی آید .
گفت :کدام فرج ؟
گفتم فرج منصوری که تو کلاسمون بود .همون عینکیه .
گفت :نمی دونستم تو این خط هاست .خونش را بلدی ؟
بلد بودم قرار شد بعد نشانش بدهم .حالا رسیدم به مغازه پدرش .خانه شان هم پشت مغازه بود .یوسف آقا تا مهدی را دید ،از خوشحالی چهره اش باز شد و بغل باز کرد و مهدی را رو بو سی کرد .نگاهم به دست های روغنی یوسف آقا بود که هر آن ممکن بود بمالد به پیراهن سفید و تترون مهدی .ولی این کر را نکرد .
مرا ندیده بود سلام کردم .جواب گرمی داد و دستش را به طرفم دراز کرد .مچ دستش را گرفتم و آرام تکان دادم .اشاره کرد به ساک روی دوشم :شما دو تا با هم بودید ؟تو هم از مشهد می آیی مراد ؟گفتم :نه آقای زندی ،امام رضا هنوز ما را نطلبیده .
پیچ گوشتی پایه بلندی را از روی میز بر داشت و گفت :می طلبه ،نه تو پیری نه خدا بخیله .و به مهدی که مشغول تماشای قفسه ها و موتورهای تعمیری بود گفت :درسهایت تمام شد بابا ؟
اگه خدا بخواد تموم شد .
بارک الله ،مادرت ما را کشت بس که چشم انتظاری کشید . مهدی خندید و از دری که به حیاط باز می شد بیرون را نگاه کرد .حا لا کجا را دیدی .اگه دانش گاه کرمان قبول نشم .مجبورم برم جای دیگه .شاید خارج .
پیچ گوشتی از دست پدرش ول شد توی دینامی که داشت تعمیر می کرد .کجا بری ؟
من پریدم میان حرفشان :شوخی می کنه آقای زندی .مهدی هنوز بچه اس .نگاه به ریش و پشمش نینداز .
مهدی چپ چپ نگاهم کرد .عکس پنکه تو سیاهی چشماش پیدا بود .پدرش با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و با حالتی کلافه دینام را نگاه کرد و گفت :معلومه .بیا ببین می تونی خار اینا در بیاری ،
مهدی ساک را انداخت روی کول من و آستین هایش را با لا زد :درش می آرم مثل آب خوردن .
نگاهم به ساک بود که یوسف آقا سراغ پدرم را گرفت :مش حسن چطوره ؟
سلام می رسونه صبح می خواست بره امام زاده علی .
قرار بود یک کت و شلوار خوب رای من بدوزه .هنوز وقت نشده برم سراغش .
گفتم :در خدمتیم آقای زندی .مغازه متعلق به خودتونه .انشا الله کت و شلوار عروسی آقا مهدی رو بدوزیم .
مهدی اخم کرد خار فلزی را با دم باریک از داخل دینام بیرون کشید و با لا گرفت .رو به من گفت :اذیت نکن خودت گفتی من هنوز بچه ام .برو قبایی برای تن خودت بدوز که فیلت یاد هندوستان کرده ...
چشم غره رفتم و لب گزیدم .ساکت شد وبقیه حرفش را خورد .اگر جلوی باباش نبود حالش را می گرفتم .
رفتم بیرون از مغازه و خیره شدم به باغچه کنار پیاده او و گلهای محبوبه .ثصدای گفتگوی مهدی و پدرش نم نم به گوشم می نشست .باید می رفتم ،مهدی را که دیده بودم خودم را از یاد برده بودم .اتوبوس تهران رفته بود و من هنوز سیر جان بودم . آن عشقی که باید باید به خاطرش می رفتم ،کمکم رنگ خودش را باخته بود .داشتم فکر می کردم آیا من واقعا عاشقم ،یا ادای عاشق ها را در می آورم .دختره که بود ؟وصله تنم یا به قول مهدی لقمه گنده تر از دهانم .باید فکر می کردم .مهدی زد روی شانه ام :زیاد فکرش رو نکن فقط صد یال اولش سخته .
مطمئنی ؟
صد در صد .بیا بریم خونه .
خیلی ممنون بابد برم .
کجا؟
امامزاده علی .بابام اینا رفتن اونجا .برم زود بهشون برسم .می گم که ...
چی می گی ؟
سرم را بارم با لا و صدایم را بردم پایین و صدای ضربه های چکش پدرش کلمه هایم را می شکست :
از اون نوارهایی که آوردی .
خب !
منم می خوام گوش بگیرم .
شانه هایم را محکم فشرد .حس کردم دستش روغنی است .گفت :دمت گرو .ولی فعلا با اونا کاردارم .
صدای اذان که بلند شد داشتم شمرده شمرده می رفتم طرف خانه .
اتوبوس با سرعت یکنواختی پیش می رود .توی صندلی ام تکان مختصری می خورم .و کمر و پاهایم درد گرفته .ترکشهای ریز از داخل به عصبهایم نیش می زنند به مرد صورت سنجدی نگاه می کنم که یک پک عمیقی به سیگارش زده و انتهای جاده را نگاه می کند .انتهای جاده ،طرف چپ چیزی نیست جز افق که خورشید را شاعرانه در آغوش گرفته .خورشیدی که مثل لخته خون می ماند .چقدر ریحانه بدش می آمد از غروب های خونین .چقدر زهرا این غروب های سرخ را که می دید ذوق می کرد .حالا نه زهرا نه ریحانه هیچکدام کنارم نیستند فکر کردن به آنها گلویم را تنگ می کند و کیسه اشکم را می فشرد .قیافه ام می شود مثل دیوانه ها ،مثل آن روز که رو به روی مهدی باز کردم وفردای بر گشتنش از مشهد بود .هنوز به نتیجه ای نرسیده بودم چهره ام را که دید جا خورد .
گفت :چی به روز خودت آوردی مومن !
چیزی نگفتم و نگاهم را از تیزی نگاهش دزدیدم .پیدا بود می خواهد جو را عوض کند وروحیه بدهد .
خودتا تو آیینه نگاه کردی ؟قیافه ات شده مثل پنج زاری چکش خورده .بابا دست وردار از این عشق اهای بچگونه .تو کجا و دختر فرماندار کجا ؟
آهی کشیدم و سکوت کردم .نزدیک های غروب بود گفت نماز خواندی ؟
حال حرف زدن نداشتم .نوچ
مدتها بود که از نماز و ذکر خدا دور شده بودم .گفت :خب ،مال همینه که تو گل گیر کردی ،هر چیری ،هر مشکلی یک کلید داره .با این کلیده که مشکلاتت حل می شه .
تسلیم شدم او را توی اتاق تنها گذاشتم و رفتم برای وضو .آب که به صورتم پاشیدم ،صلوات که فرستادم ،انگار مرده ای در وجودم زنده شد و دل پژمرده ام مثل باد کنکی پر از هوای خوش و معطر شد .
نماز که تمام شد آمن مراد چند دقیقه پیش نبودم .دری در وجودم باز شده بود .گفتم :ای مار زنگی .تو هم معجزه می کنی ها !
خندید عوضی گرفتی .معجزه من نبود .استارت وجودت گیر داشت ،راهش انداختم .گفتم که هر قفلی کلیدی داره .

صفحه ی 2
مادرم در زد چای آورده بود .طوری نگاهم می کرد که برایم غریب بود .سینی را از دستش گرفتم و تعارف مهدی کردم .چای را برداشت ،قندی هم ضمیمه اش کرد .گفت اسم رف چیه ؟
گفتم نمیدانم .
پوز خند زد :نمی دونی ؟عجب !چطور با هاش آشنا شدی ؟گفتم سر جلسه اولین امتحان .حوزاه امتحانیم دبیرستان دخترانه بود ،نوبت اول ما امتحان داشتیم ،از جلسه که بیرون آمدم یک خودکار خواست .می گفت خود کارش گیر داره و نمی نویسه .
همه چیز را از اول تا آخر تعریف کردم .مهدی قیافه سردی به خودش گرفته بود .دست آخر گفت :از من به تو نصیحت ،لقمه را همیشه اندازه دهنت بگیر .این طرف وصلم تن تو نیست .آدم که با یک نگاه که عاشق نمی شه .خوش به حا ل خودم که چشمم رو این چیزا بستم .حا لا بریم سر اصل مطلب .چایش را ریخت توی نلبکی .زل زده بودم به دستهاش .
گفت :مراد ،حریف هستی یا نه ؟
گفتم :حریف چی ؟
گفت معلومه مبارزه .هستی یا نه ؟
نمی دانستم چه جوابی بدهم .با این که روحیه ام را به دست آورده بودم ولی هنوز سرم گیج بود .تکیه دادم به پشتی مخملی و آه کشیدم .نگاهم ایسشتاده بود روی خطی سیاه از مورچه ها که بین زمین وتاقچه در رفت و امد بودند .صورت محبوبه آمده بود جلوی چشمهایم .انگار جلویم نشسته بود .
مهدی گفت :فکر کردن نداره .من می دونم که تو اهل مبارزه هستی .خودت تو شعرها و. داستانهایت بارها از این وضع نالیدی ،از هنر مبتذل این مملکت ،از جوان هایی که خوانندها و هنر پیشه های هرزه الگویشان شده اند ،از فساد ،از بی بند و باری ،فحشا و لا مذهبی که داره مثل غده سر طانی روز به روز بزرگ و بزرگتر می شه .تو بچه کویری مراد .می دونی که هر چه فقر و محرو میت تو منطقه ماست و هر چه پول و ثروته تو جیب یک عده سر مایه دار از خدا بی خبر .
گفتم :اینایی که تو می گی در ده .خودم بلدم .ولی در مونش چیه ؟سالهاست که روشنفکران دارن از این حرفها می زنند .به من بگو چیکار می شه کرد .
ومهدی چیزی گفت که سرم سوت کشید و قلبم بد جوری شروع کرد به تپش :نا بودی رژیم شاه و ایجاد یک حکومت بر پایه عدل و داد اسلامی .
گفتم :به همین راحتی !عجب خوش خیالی تو .اولا که نابودی شاه با این دستگاه نظامی و حمایت آمریکا محاله .ثانیا این حکومت اسلامی دیگه از کجا آومده ؟تو هم داری شعار میدی ها .
گفت :شعار نیست .الان خیلی از گروههای اسلامی و غیر اسلامی دست به کار بر اندازی رژیم شده اند وممکنه که در فرع با هم اختلافاتی داشته باشند ولی اصل و هدف سر نگونی شاهه
حرفهایش اگر چه امید بخش بود ،ولی فکرش لرزه بر اندامم می انداخت .یادم افتاد به آقای بقایی دبیر تاریخ و جغرافیا که همین چند ماه پیش دستگیر شده بود .شنیده بودم که ساواکیها بد جوری شکنجه اش داده اند .گفت :شاید می ترسی .
گردنم را اف گرفتم و لبخند زدم :نه ولی خب ترس هم داره .نداره .
گفت :تا آدم خدا را دارد ،ترس از بنده اش بی معنیه .مگه خدا به تو آرامش نمی ده ؟
یادم به نمازی افتاد که دقیقه ای پیش خوانده بودم .احساس سبکی و بی وزنی داشتم :خب بله .
پس موضوع حله حله .
دست کرد و از زیر پیراهنش یک پاکت در اورد :این نوار سخنرانی آقاست .اینم اعلامیه هاشه .
بگیر بخون ،تا همه چیز دستگیرت بشه .ضبط سوت داری ؟
نه .
فردا برات می آرم .من می خواه اینها را تکثیر کنم ،اگر دلت خواست و حریف بودی بارهم این کار را می کنیم .
اعلامیه ها را ورق زدم .دستهایم می لرزید و پشتم عرق کرده بود . نور اتاق کم بود .بلند شدم چراغ اتاق را روشن کردم .تازه حس می کردم که پاهایم هم بی حس شده .مهدی مثل کار کشته ها گفت :یک لیست می خوام از کسانی که می شناسیم و احتمال می دهیم که اهل مبارزه باشند ببینم دستگاه کپی سراغ نداری ؟
من ،پسر حسن خیاط ،هنوز مررد بودم و او همینطور برای خودش می برید و می دوخت .
روزهای بعد ،مثل دارویی که کم کم روی بیمار اثر کند ،دیگر آثار ضعف و نا امیدی و آن عشق سودایی بی رنگ شده بود . صبح تا شب در تکا پو بودیم .مهدی چنگ انداخته بود و اعماق روحم را شخم زده بود .بقول مهدی موتورم راه افتاده بود .گاهی از صبح تا غروب دور از چشم خانواده می نشستم توی اتاقم و نوار ضبط می کردم .دو تا ضبط سوت جور کرده بودیم و آنها را گذاشته بودیم رو به روی هم .یکی می خواند و دیگری ضبط می کرد . از بس جملعه های نوار را شنیده بودم ،دیگر همه را از حفظ بودم ،مادرم کاری به کارم نداشت .پدر گاهی پا پی ام می شد که بروم مغازه کمکش کنم .کبری و هوشنگ هم سر شان توی کار خودشان بود .
مهدی از طرق دوستان کرمانی اش تغذیه می شد .با دوستان جدیدی که در سیر جان هم رابطه بر قرار کرده بودیم .چند کارمند ،چند معلم ،از جمله آقای نصیری از کسانی بودند که با آنها دریک خط بودیم .مشکل ما این بود که دستگاهی برای تکثیر اعلامیه هایمان نداشتیم .
شبی مهدی همراه آقای رمضانی که یکی از معلمهای دبیرستان بود بعه خانه ما آمدند .مهدی گفته بود که اگر طرز کار یکی از دستگاه های استنسیل را ببیند ،می تواند عین همان دستگاه را بسازد .مهدی توی کارهای فنی بود ،همیشه کار دستی های خوبی سر کلاس می آورد ،ولی ساخت دستگاه استنسیل بنظرم بعید بود .گفتم :چرا سراغ محا لات می روی ؟دستگاهی نیست که تو بخواهی ببینی ،ثانیا مگه به این سادگی هاست ؟نکنه فکر می کنی توماس ادیسون هستی ؟
مهدی گفت :باز تو آیه یاس خواندی ؟پس توکل تو کجا رفته ،موشک که نکی خواهیم بفرستیم کره ماه یک دستگاهه ،اگه شد می ساریم اگه نشد نمی سازیم .
رمضانی گفت :حرفی نیست .نشان دادن دستگاه با من ،ساتنش با شما .
گفتم آقای رمضانی شما دستگاه دارید ؟
گفت :توی مدرسه هست .کار خطر ناکیه ،ولی می شه ردیفش کرد .
مهدی از شادی دستهایش را به هم کوبید واحسنت ،آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم .
نگاهی به رمضانی کردم که سعی داشت از حرکت غیر ارادی دستش خود داری می کرد .اصلا به آن چهره آرام و متین نمی آید که بتواند طرح یک دزدی موقت را بریزد .وقتی نکات طراحی این سرقت را گفت :،من گفتم :خب اگر به این راحتی می شود آن را بدزدید ،چرا برش گردانیم ،مگر دیوانه ایم .
رمضانی گفت :نه مال بیت المال است .
مهدی گفت ما که نمی خواهیم جزو های کنکور چاپ کنیم . می خواهیم اعلامیه چاپ کنیم .
رمضانی دیگر رنگش هم زرد شده بود :نه ،به هر صورت آن دستگاه مال مدرسه است و ما کار دیگری با آن داریم .اگر قول می دهید برش گردانید من همکاری می کنم و گرنه من نیستم .
قبول کردیم .و در یک شب طو لانی من و مهدی با کمک یکی از دوستان به مدرسه رفتیم ،دستگاه استنسیل را بر داشته به خانه آوردیم ،مهدی جرییات و طرز کار دستگاه را به خاطر سپرد و بیست و چهار ساعت بعد در حال که هوا کاملا صاف بود دستگاه را به اتاق استنسیل باز گرداندیم .از همان دستگاه پیچیده و اتوماتیک مدرسه ،مهدی الگویی گرفت و با فن و چوب و کاردک و غلتک لاستیکی چیزی ساخت که دستی و ساده بود و همان کار را انجام می داد .
روز بعد در زیر زمین اتاق خانه رمضانی مشغول چاپ اعلامیه ها بودیم .مهدی که سر گیجه و خواب کلافه اش کرده بود گفت :چیز ها را دو تا می بینم .
و آقای رمضانی در حالی که غلتک می کشید ،با انگشت جوهری نوک بینی اش را خاراند و گفت :بگیر بخواب مخترع جوان !ما را حت را دامه می دهیم .آسوده بخواب که ما بیداریم .
مهدی با چشمانی که از زور خستگی قر مز شده بود سر بربالش گذاشت و به خواب رفت .
شهر از اعلامیه ها و افشاگری های ما پر شده بود .ماموران شهر بانی و سر بازان نیروی دریایی همه جا گشت می زدند و با ظن و گمان به مردم نگاه می کردند .روزی که قرار بود یکی از رو حانیون توی مسجد جامه سخنرانی کند ،جلسه ای گرفتیم که چگونه از آن مراسم پاسداری کنیم .شایعه شده بود که همان چماقدارانی که مسجد جامه کرمان را به خاک و خون کشیدند و مردم را به طرفداری از رژیم پهلوی مجروح و مرعوب کردند قرار است به سیر جان هم حمله کنند .قبل از سخنرانی من و مهدی و برادر زاده آقای رمضانی که اسمش حامد بود با کمک عده ای از زنان و دختران آنجا را اماده کنیم .زنها چدر هایشان را پر از سنگ می کردند و می آوردند پای پله های پشت بام و ما انها را می ریختیم توی پیت های حلبی و می بردیم روی پشت بام که از سنگرمان دفاع کنیم .روی پشت بام مسجد تپه ای از سنگ جمع شده بود .مهدی خیس عرق بود و نفس نفس می زد .
حامد گفت :بسه مهدی ،مگه لشکر چنگیز خان می خواد حمله کند .
مهدی نگاه خسته اش را روی چهره ما و سنگها انداخت و گفت :از لشکر چنگیز خان مغو ل بدتر ند اینها .
بعد از هر دیوار جلوی مسجد را نگاه کرد و رو به زن ها که سر گردان ایستاده بودند گفت :خواهر ها باز هم سنگ بیاورید .زود باشید و از هر کجا که می توانید سنگ بیاورید .
داشتیم سنگها در بین جاهای مشخص شده تقسیم می کردیم که در پشتی مسجد باز شد و عده ای از خواهر ها با چدر های پر از سنگ و نفس زنان ریختند روی پشت بام .سر دسته آنها زنی بود قد بلند و درشت .دعایمان می کرد و به طرفمان می آمد توی دستهایش اثری از سنگ نبود .یک سینی داشت حاوی نان و چای و پنیر . با صدای آهنین و مهربان گفت :پسرای خمینی !خسته نباشید .شما نمی باید به خودتون برسید بیایید ناشتا بخورید .
دست هایمان را تکان دادیم و نشستیم در سایه کوتاه گنبد .آن روز دوستی و همدلی را با همه وجودم حس کردم .در نکاه من و حامد شیطنت بود و د ر نگاه مهئی شر مساری .
شبها گفتن الله و اکبر از روی پشت بام یک عادت شده بود .مهدی از پشت گوشی بتلفن گفت :ما باید از این عادت و این سنت نهایت استفاده را ببریم .
گفتم :دیگه چه نقشه ای میون کله ات داری ؟
خندید و گفت :تو می دونی بابای من تو شهر به چه اسمی معروفه ؟
گفتم :خب معلومه یوسف با طری ساز .
گفت :حالا باطری سازه ،قبلا رادیو ساز بوده ،تنها کسی که تو شهر را دیو های مردم را تعمیر می کرده بابای من بوده بهش می گفتند یوسف رادیو ساز .
گفتم :خوشت باشد .بابا ی من هم قبلا حسن گیوه دوز بوده ،حالا شده حسن خیاط .چه ربطی به من و تو داره .
گفت شاید تو از پدرت فضلی نبردی .ولی من بردم من هر چی کار فنی بلدم از صدقه سر بابام .حالا میدونی بابام قبلا چه کار جالبی کرده بوده .
گفت :قدیما که رادیو کم بود ،ماه رمضون بابام روی پشت بام دو تا بلند گوی قوی نسب کرده بود و سحر ها که می شد ،برای مردم مناجات و اذان پخش می کرد .
گفتم :خوشت باشه حالا که ماه رمضون نیست ،چی شده که...
یکمرتبه به فکرم رسید که چه نقشه ای می تواند داشته باشد بی اختیار گفتم :آفرین بر تو .
گفت :فهمیدی ؟پس معلومه هنوز هم با هوشی .زود باش اگه آب دستته بزار زمین بیا خانه ما .
گوشی را گذاشتم ،لباسم را عوض کردم ،دو چرخه هوشنگ را برداشتم و تا خانه مهدی رکاب زدم .شب ،چهار تا بلند گوی رادیوهای قدیمی ،چهار گوش پشت بام خانه پدر علی را لرزاند و جمله های مهدی را تکرار کرد .تا ثیر صدا زیاد بود .همسایه ها هم به وجد آمده بودند و بلند شعار می دادند .اما دست های توطعه خیلی زود صدا ها را خاموش کردند .
توی صف نان بودم که مهدی پیدایم کرد .اول خوشحال شدم چون فکر می کردم او هم نان می خواهد و از تنهایی در آمده ام .با اشاره اش از صف بیرون آمدم .گفتم چه خبر ؟گفت :خبرای بد .چند نفر از فعالین را گرفته اند .
راست می گی ؟کیا مثلا ؟
آقای نصیری ،حامد و چند نفر دیگر .
پاهایم شل شد .می دانستم با علنی شدن مبارزه ها مهره های حساس را دستگیر می کنند .بعید نبو سراغ ما هم بیایند .نگاهی به صف انداختم کم کم نوبتم می شد .
گفتم :حلا تکلیف چیه ؟
گفت ":جلسه داری باید یک فکری برای آزادی شان کرد .
بر گشتم توی صف تا نان بگیرم .مهدی همان جا منتظر ماند .نان ها داغ بودند و بوی خوشی داشتند تکه ای کندم .گفتم :می خوری ؟گفت :نه
گفتم :ما چکار می تونیم براشون بکنیم .
فکرش را کرده بود بی معطلی گفت :اعتصاب غذا .
لقمه ای که گرفته بودم نتوانستم ببرم طر ف دهانم .توی هوا دستم خشکید .اعتصاب غذا .

سومین روز اعتصاب غذا در حیاط داد گستری بود که مهدی حالش بد شد و از هوش رفت تاکسی گرفتیم و بردیمش بیمارستان خواهر مهدی هم بود و اشک می ریخت و هراسان دور و برمهدی می گشت .مهدی رنگ به چهره نداشت .پوستش را که تکان می دادی به حالت اولش بر نمی گشت .سرم را به دستش وصل کردند ،خیالم راحت شد و بر گشتم داد گستری .وقتی رسیدم صحبت های فرماندار تمام شده بود .کنار ماشینش محبوبه را دیدم .نشسته بود روی صندلی عقب و چیزی را می خواند با دیدنش بی حالی و ضعف را از یاد بردم .آن موقع بود که فهمیدم هنوز از دلم بیرون نرفته .هنوز نیرویی مرا به سویش می کشاند .پاهای بی حسم را تکان دادم و یک دوری توی پیاده رو زدم .از کنار ماشین که رد می شدم یکی از اعلامیه های خودمان را می خواند خواستم سر صحبت را باز کنم که سر بازهای نیروی دریایی سر رسیدند واز آنجا دورم کردند .ولی محبوبه یک لحظه سرش را بر گرداند و از بالای عینک نگاهم کرد .نمی دانم مرا شناخت یا نه .
به جمع که بر گشتم احساس خوبی نداشتم .همه به حال قبلی بودند و من جان گرفته بودم .انگار خیانت کرده و غذا خورده بودم ،انگار اعتصاب را شکسته بودم .رفتم گوشه ای و با خود خلوت کردم .کاغذ و قلمی گیر آوردم و اولین شعر عاشقانه ام را نوشتم .یادم نیست چه بود .یادم هست تمام که شد پاره اش کردم .
صدای صلوات جمعیت مرا به خود آورد . از کنر دیوار بلند شدم رفتم طرفشان .غاوله تمام شده بود .زندانی های ما را آزاد کرده بودند .آنها روی دوش جمعیت برده می شدند .نقل و شیرینی بودکه دست به دست می شد .با نقل کوچولویی روزه سه روزه ام را افطار کردم .
اسمائیل از میان جمعیت جدا شد و آمد طرفم :کجایی تو ؟پس مهدی کو ؟
مهدی را خواباندیمش بیمارستان .حلش چطور بود ؟
یبهوش بود ،سرم وصل کردنبهش !اینجا چه خبر ؟
فرماندار و رئیس شهر بانی اومدند اینجا ،گفتند غائله را تمام کنید تا فردا در بارشون تصمیم گیری کنیم .فکر کردن با بچه طرفن .
خب !
ما گفتیم نه ،اگه می خواین تموم بشه ،همین حا لا آزادشون کنید او نا هم رفتن تو و در را بستند مه مثلا تصمیم گیری کنند .
با لا خره تمام شد ؟
می بینی که هر پنج نفرشون رو دستای مردمند .
زندانی های آزاد شده را سوار ماشین کردیم و با چراغ روشن راه افتادیم طرف مسجد جامع .من ترک موتور اسماعیل بودم .سرم را بردم جلو و گفتم :جای مهدی خالیه .اگه یه زره دیگه دوام آورده بود خوشحالی مردم را می دید .
گفت :مگه مهدی مثل من و تو که آروم یه گو شه بشینه .از اول تا اخر جنب و جوش داشت این پسر .هر چی کم داشتی می رفت تهیه می کرد .
گفتم :باید اسمش را می زاشتن فتاح .
صورت گرد و کوچکش بر گشت طرفم :فتاح یعنی چه ؟
گفتم :یعنی باز کننده ،یعنی کلید .
سر چهار راه بدون اینکه چیزی بگویم ،اسماعیل سر موتور را کج کرد طرف شیر و خورشید .یک آن بر گشتم و جمعیت را دیدم که شادی کنان می رفتند طرف مسجد جامع .
مهدی گفت :با لا خره چطور شد میای یا نه ؟
گفتم :بچه ای ها !بابام مریضه ،بد وضعیه باید پیشش باشم .
هر چه بود بهانه بود .شاید هم مهدی فهمیده بود که بهانه است و گر نه نمی گفت رفیق نیمه راه شدی ؟
گفتم :رفیق نیمه راه ؟مگر می بایست هر کاری می کنی من هم بکنم ؟
یک سر داشت و هزار سودا .وقتی شنید که قرار است امام از پاریس بیاید ،با چند تایی از دوستان حرف زد که بروند تهران ،استقبال امام از جمله من گفتم :دست بردار مهدی ،امام چه احتیاجی به استقبال من و تودارد ؟
شانه هایش را با لا انداخت و گفت :هیچ احتیاجی نداره ،ولی من می خوام ببینمش .
گفتم :این همه راه تو این سرما ؟
گفت :چه عیبی داره .هم زیارت کردیم هم سیاحت سعادت نصیب من شده حالا می آیی یا نه ؟
همه اش تو فکر محبوبه بودم .خانه جدیدشان را یاد گرفته بودم و با خود قرار گذاشته بودم که برم ببینمش .به مهدی هم نگفته بودم .می دانستم اگر بگویم همان حرف های همیشگی را تحویلم می دهد .یعنی محبوبه را کنار گذاشته بودم ،اما وقتی آن روز دیدم توی ماشین م اعلامیه می خواند عقیده ام عوض شده بود .فکر کردم دختر به راهی است .گفت فردا صبح می خوام برم بلیط بگیرم می یای یا نه ؟گفتم شر منده با با مریضه .و از اینکه دروغ می گفتم پیش خودم شرمنده بودم .
آنها صبح حرکت کردند و من عصر همان روز راه افتادم به طرف خانه محبوبه .
برف بهمن خیابان ها را سفید پوش کرده بود و سوز سر ما بیداد می کرد . جلوی در خانه شان که مثل باغ بزرگ بود،دو تا پاسبان ایستاده بود ند و کشیک می دادند .خودم را پشت اتوبوسی که آنجا ایستاده بود مخفی کردم .چند تایی اعلامیه همراهم بود که می خواستم بدم به او .امید وار بودم که بتوانم راضی اش کنم نمی ساعتی ایستادم که از خانه آمد بیرون ،تک و تنها کوچه را دور زدم و خودم را رساند م پشت سرش .صدای خش خش قدمهایم روی برفها زیاد بود .بر گشت و پشت سرش را نگاه کرد .نگاهش جسور و آمیخته با ترس بود . با زبانی بند آمده از ترس سلام کردم .
بی اعتنا رویش را بر گرداند .گفتم :من ...منو می سی ؟
گفت :نه آقا مزاحم نشو .
و راه افتاد .گفتم :منظورم مزاحمت نیست .من همونی هستم که سر جلسه امتحان ازم خود کار گرفتی .
پوز خندی زد :خب ،حا لا امدی دنبال خود کارت ؟
نمی دانستم اذیت می کند یا جدا آنطور فکر می کند .گفتم :نه خانم ،عرض دیگری داشتم .
ایستاد و دست زد به کمر :تو خجالت نمی کشی عوضی ؟اصلا می دونی با کی طرفی ؟
باید زود می رفتم سر اصل مطلب :براتون اعلامیه آوردم .
اعلامیه ؟!
بله من متوجه شدم شما هم از مایی .اون روز دیدم اعلامیه هایی که ما چاپ می کردیم ،دارید می خوانید .
خب !
حا لا باتون اعلامیه اوردم .من می دونم شما مثل پدرتون فکر نمی کنید .شما روشنفکر هستید .
با نگاهی تند سر و پایم را بر انداز کرد :تو کی هستی ؟
یکی از بندگان خدا که خیر و صلاح شما را می خواد .او نا را بدم خدمت تون ؟
داشت فکر می کرد ،فکر می کرد یا مرا بر انداز می کرد .برق نگاهش آدم را ذوب می کرد ،از سرما پاهایم یخ کرده بود . سرم را پایین انداختم .دست بردم طرف جیب بغل کتم که اعلامیه ها رادر بیاورم
گفت :صبر کن اینجا درست نیست .
نظری انداختم به اطراف .کسی آنجا نبود .چند کلاغ قا قا کنان پهنای خیابان را بریدند و به طرف کوچه ها رفتند .
گفت :دنبالم بیا .
و بر گشت طرف راهی را که امده بود .گفتم :ببخشید کجا ؟
گفت :تو بیا کارت نباشه .
راه افتادم ظاهرا بر می گشت طرف خانه .راضی بودم از این که باور کرده .باور کردن آن باور برای خودم هم مشکل بود .فکر کردم چه خوب گفته اند که برای جلب دوستی اول باید اعتماد ایجاد کرد .
گفت :پس این اعلامیه ها کار شماست ؟
گفتم :بله چطور ؟
گفت :معرکه است واقعا عا لیه .
زیر لب گفتم خواهش می کنم .
و پا گذاشتم جای رد پایش روی برف .
دیوار خانه پیدا شد .هر چه نزدیک تر می شدیم ،ترس و اضطرابم بیشتر می شد .صدای ضربان قلبم را می شنیدم .
گفتم :خونه امنه ؟گفت :امن امن .خیالت راخت باشد .
دیگر ساکت شدم . فکر کردم چه لزومی دارد که اینجا حرف بزنیم .
فکر کرم چه مهره خوبی توی دستگاه پیدا کردیم .یاد مهدی افتادم که وقتی می فهمید صد تا ماچم می کرد .جلوی در که رسیدیم .پاسبانها به احترام ایستادند .نگاهی به من و نکاهی به او انداختند ،قیافه یکی از آنها آشنا بود .سرم را پایین انداختم بلکه مرا نشناسد ومحبوبه تعارف کرد برویم داخل .جای تعاف نبود .داخل شدم و صدایش را از پشت سر شنیدم .
آقا را دستگیر کنید از خراب کار ها است .
تا آمدم به خود بجنبم کتف هایم تو دست های پاسبانها بود .
از صدای هیا هو بیدار شدم .خوای نبودم ،حالی بین خواب و بیداری و رویا بود .زخم هایم می سوخت ،جای ضربه های شلاق تیر می کشید .
دوازده روز بود که زیر فشار شکنجه و کتک بودم .هیچ شبی درست نخوابیده بودم .درد داشتم ،نه می توانستم به پشت بخوابم نه به رو .
نفس که می کشیدم تمام قفسه سینه و عضله های شانهام درد می گرفت .وآن لحظه آرامشی تازه پیدا کرده بودم .از پنجره کوچکی که با لای سلول بود و رو به حیاط باز می شد ،سوز گرما می پیچید تو .تنها روزن بین من و دنیای بیرون همین یک دریچه بود .که فقط رنگهای آسمان را می دیدم و گاه گداری پرواز شتابن کلاغی را .
سعی کردم بلند شوم و خودم را برسانم کنار پنجره .ولی نتوانستم .ساعتی قبل یکی از مامور ها که نسبت فامیلی دوری داشت ،برایم دو حبه قرص آورده بود که آرام بخوابم .داشت خوابم می برد که هجوم صداها آغاز شد .بین خواب و بیداری مانده بودم .ولی در این ترازو کفه خواب سنگین تر بود تا بیداری ..صدای چکمه های آب می شنیدم واین صدا رفته رفته تبدیل شد به شر شر .گفتم :آب کجا و اینجا کجا ؟
اینجا زندان است نموری رطوبت دارد ،ولی آب نه .
آب همه جا بود ،انعکاس صدا و نورش بود .قطره قطره ،شر شر ،موج ..
...لرزش مخمل گون آب در بستری کم شیب و پیچ در پیچ .همه چیز در نظرم محو و آبی می شد و در مه فرو می رفت ...دستی شانه ام را تکان داد .کسی صدایم زد .از رویا کنده نمی شدم .مثل عسل بود .چسبیده بودم به کندوی چسبنده خواب .
بلند شو مراد پاشو دیگه ...
باورم نمی شد این صدای مهدی بود .نمی دانستم بیرون از زندانم یا مهدی آنجا بود .من که ممنوع الملاقات بودم .چشم باز کردم مهدی را دیدم با چشمهای بر افروخته و شاد .تکه چوبی تو مشتش بود .کنارش اسماعیل با یک تفنگ و لبخندی بر چهره :پاشو پهلون پاشو .
آب بیلورید .
یک نفر آب پاشید به صورتم .شوکه شدم و لرزیدم .آب شره کرد توی یقه ام و زخمهایم را سوزاند .دهانم به سختی جنبید :چطور شده ؟
مهدی کفت :پاشو بریم خونه .همه چیز تمام شده .ت. آزادی .
آزادی ؟فکر می کردم هنوز خواب می کردم هنوز خواب هستم .از جایی صدای سرود می آمد :
هوا دلپذیر شد .گل از خاک بردمید .پرستو به بازگشت زد نغمه امید

شهید زندی آمده بود تا ....

1 - آمده بود سوسنگرد ولی اسلحه نداشت . گفتم : نگران نباش ، یکی برات جور می کنم . :نکردی هم نکردی . من فکر می کردم برای این جا اومدن و جنگیدن حتما باید تفنگ داشت ، در حالی که این فکر مال زمان های قدیمه که سرباز ها رو به روی هم می ایستادند و می جنگیدند . حالا جنگ تخصصی شده و هر کس باید با تخصص خودش بجنگه . رفت وبا چند متر سیم ،چند تلفن هندلی و سی - چهل تا کلید وپریز تمام سنگر های سطح شهر را به هم وصل کرد تا باهم در ارتباط باشند . :من سرباز مخلص خمینی ام وبس . بگذار هر کس هر کاری خواست بکنه . بگذار توی تهرون نماینده های مجلس توی سرو کله ی هم بزنند. مسئله ما جنگه . دشمن نباید را ه نفوذ توی صف نیروهای انقلابی رو پیدا کنه . ما مثل سد هستیم و دخالت در سیاست این سد رو سوراخ می کنه و کم کم شکاف می اندازه . لبیک یا خمینی حرف اصلی ماست .
2- از روی سند ازدواجش حواله یک یخچال به قیمت دولتی گرفت . وقتی رفته بود آن را تحویل بگیرد دیده بود یک خانم ایستاده و به مسئول آنجا التماس می کند که جنگ زده است وپول خرید یخچال را ندارد . مهدی همان جا حواله ی یخچال را به زن داد و با دست خالی برگشت
3 - همه ی بچه ها از شدت خستگی یک گوشه افتادند و بعضی ها یشان همان طور نشسته به خواب رفتند . من هنوز به خواب نرفته بودم که شنیدم مهدی گفت : اگه صبح ندیمت حلال کن .... صبح با سرو صدای بچه ها بیدار شدم . پرسیدم ! چی شده ؟ : آقا رو........ چی شده؟! ماهر دست هایش را به هم زد و گفت : آقای زندی کله ی سحر همه ی ما رو شرمنده کرده . لباس های گلی همه رو شسته و پهن کرده توی آفتاب ، پوتین های همه رو هم واکس زده بی خداحافظی رفته
4- ابراهیم به مهدی که داشت گوشه ی تعمیر گاه جوشکاری می کرد اشاره کرد وگفت : هشت شبانه روزه که یک بند داره کار می کنه . نه خواب داره و نه بیداری . تا همین نیم ساعت پیش بهداری بود وسرم توی دستش بود ولی انگا ر نه انگار .... هنوز حرفش تمام نشده بود که پرید به طرف مهدی که روی لبه ی قایق خواب رفته بود وانبر جوش توی دستش داشت جرقه می زد . چهار دست و پایش را گرفتیم که ببریمش بیرون ولی مهدی دست و پا می زد و نمی گذاشت ببریمش . : هنوز کارم تموم نشده ، این قایق باید برای عملیات آماده باشه .من قول دادم
5- مسئول تدارکات آمد پیشم تا از مهدی شکایت کند. خیلی عصبانی بود ومی گفت : : اتاقش سرد ومرطوب بود ، از اهواز براش بخاری برقی خریدم ولی کلی باهام دعوا کرده که چرا این کاررا کردی ؟ با کدام پول خریدی و چرا بی اجازه ؟ هر چی بهش گفتم سرما می خوری، جواب می داد :من برای گرم شدن از پتو استفاده می کنم . هر وقت اون بسیجی که توی سنگر می خوابه بتونه از بخاری استفاده کنه … من هم استفاده می کنم
6- می خواستم خبر فوت پسرش را بدهم ولی گریه امانم را برید . گفتم : من تحمل دادن خبرهای تلخ را ندارم . تا آمدم حرف بزنم ، مهدی گفت : نمی خواد خودت رو اذیت کنی .. مگه در مورد فوت سعید نمی خواهی بگی ؟ :…ب…بله ! -: سعید پیمانه عمرش پر شده بود و صلاح خدا بوده که از دنیا بره . سعید امانت خدا بود ، خودش داده و خودش پس گرفت . این که ناراحتی نداره . : بگو خانواده ام رضایت بدهند که راننده آزاد بشه تا به کاراش برسه . بگوسعیدامانت بوده و کسی حق نداره گریه کنه . یه چیز دیگر هم بگو ..بگو پشت مهدی از این خبر شکست ولی خم به ابرو نیاورد تادشمن دل شادنشه
7- مجری پشت تریبون ایستاد و گفت : به مناسبت نیمه ی شعبان ، امروز پاسدار نمونه ی لشکر ثارالله انتخاب می شه و یک عکس از امام و سفر حج تمتع به او هدیه می شه . کنار مهدی انتهای مهدیه ی لشکر نشسته بودم . خیلی آرام گفت : خوش به حالشون ، خدا نصیب من وتو هم بکنه . داشت با لبخند به اسم ها گوش می داد که یک مرتبه اخم کرد . : مهدی زندی نیا … برادر زندی نیا ! مهدی با رنگ پریده و کلمات بریده گفت : چی … من ؟ و صدای صلوات جمعیت نگذاشت صدای مهدی به کسی برسد . سرش را پایین انداخت تا چشمش به جمعیتی که رویشان را به طرفش برگردانده بودند نیفتد . داشت می لرزید که من دست انداختم زیر بغلش :بلند شو ، مگه نگفتی خدا نصیب ما بکنه ؟ خب حالا خدا نصیب تو کرده ... مجری هنوز داشت اسمش را صدا می زد ....برادر زندی نیا ... نه: ...من لیاقتش رو ندارم .... من نمونه نیستم . من ....

متن کامل وصیتنامه شهید

وصیتنامه اینجانب مهدی زندی نیا فرزند یوسف در کمال صحت و سلامت و آرامش خاطر.
بسم الله الرحمن الرحیم
با درود به آقا امام زمان(عج) و نائب بر حققش امام امت و عرض ارادت نسبت به خانواده معظم شهداء ، اسرا و مفقودین و با سلام به مردم مقاوم، صبور، فداکار و انقلابی و در صحنه چند کلمه ای نه از باب نصیحت بلکه وصیت می نمایم.
عزیزان، سروران و نور چشمان ،انقلاب اسلامی حاصل دست رنج تمامی انبیاء و اوصیا و صالحین و امامان و شهدا و اسرا و مفقودین است و هم اکنون در نزد ما به امانت گذاشته شده است تا چگونه آنرا پاس بداریم و حفاظتش نمائیم.
ما در مقطع بسیار حساس و خطرناکی از زمان قرار گرفته ایم. عصر حاضر عصر بیداری و هشیاری ملتهاست، عصر از بند گسستن است و از یوغ استعمارگران بدر آمدن و از شر استثمار کنندگان خلاص شدن. عصر حاضر انشاءا... به حول و قوه الهی زمان غربال شدن انسانهاست و عصر به زیر کشیدن گردن کشان و زورمندان و رو آمدن مستضعفین و ضعیف نگاه داشته شدگان است . در این انقلاب شما مردم ایران جلودار هستید و الگو و اسوه برای دیگر مردمان. تمام مستضعفین دنیا چشم به انقلاب شما دوخته اند و نظاره گر اعمال شما هستند تا نتیجه مبارزه شما را ببینند و در صورت موفقیت شما، آنها هم حرکت کنند و به شما مردم زمینه ساز آن حکومت خواهید گردید.
مطلبی در اینجا حائز اهمیت است این است که ما بایستی پا از دریچه تنگ ظواهر بیرون بنهیم و پرتو دید ما محدود به چهار دیواری اطرافمان نباشد، نگرش عمیق داشته باشیم. سطحی نگر نباشیم. فکر ما محدود به اطرافمان نباشد بلکه به ماوراء آن نظر بیاندازیم و واقعیات را در آنجا جستجو کنیم و زمانی خدای ناکرده فکر و ذهن ما محدود شد آنوقت خیلی زود سرخورده می شویم و خیلی زود از انقلاب و اسلام می بریم و به صف بی تفاوتان و یا خدای ناکرده ضد انقلاب می پیوندیم.
به عنوان مثال: یک فرد کوته بین انقلاب و اسلام را در همین محدود زندگی اطرافش جستجو می کند. اگر مایحتاج زندگیش فراهم باشد می گوید انقلاب خوب است در غیر اینصورت انقلاب بد است. اداره جات را کل دولت اسلامی می داند و اگر کارشکنی از ناحیه آنان دید به دولت بد می گوید، نه به آن اداره .
اگر کارمند آن اداره و یا فلان روحانی فرصت طلب را که سودجویی کرده و بعد از انقلاب زندگی مرفهی برای خود ساخته ، علم کرده وبا آن روحانیت معظم را میکوبد و بد بخت تر از آن کسی است که به خاطر این موضوع از اسلام روی گردان شود که این نهایت کوته فکری و بدبختی است . یا فلان پاسدار خاطی را علم کرده از سپاه انتقاد میکند و فلان مرد ریش دار و یا زن محجبه را علم کرده حزب الهی را می کوبد و از این قبیل... اما کسی که نگرش عمیق داشته باشد آنطرف قضایا را هم می تواند ببیند. اما واقعیات چیست؟
واقعیت این است که رسوبات حاصل از تمدن شاهنشاهی هنوز در عمق و جان همه ما نهفته است و زمان طولانی میخواهد که کاملاً پاک گردد. ارزشهای انسانی در رژیم طاغوت ضد ارزش بودند و بر عکس اعمالی از قبیل کلاه برداری، دزدی، کم کاری، فحشاء، بی حجابی، موسیقی، استهزاء دیگران، غیبت، تهمت، بهتان، جمع آوری ثروت، تجدد گرایی و...
اینها همه ارزشهای رژیم طاغوت بودند که از آغاز تولد همه ما تا پیروزی انقلاب روی آنها توسط رادیو، تلوزیون، سینما، تأتر، روزنامه ها و مجلات تبلیغ و درج می شد. بیشتر از طرق رسانه ها آنها را در عمق و جان مردم ما می نهادند و این ها به این زودی از بین نمی رود.
درست است که محیط پاک شده و ارزشهای انسانی رخ نموده و شناخته شده اند ولی رسوبات زمان جاهلیت اثر خود را می گذارد و شیاطین هم به طرق دیگر برخی از آنها را چهره مذهبی داده و مجدداً به اجتماع عرضه داشته اند از قبیل کم حجابی، نوارهای سرود کوچه بازاری، تجدد از نوع حزب الهی و از این قبیل و آمریکا و دیگر استعمارگران نیز از این دریچه میخواهند وارد شوند و با شیوع فساد در اجتماع زمینه بازگشت طاغوت را فراهم نمایند.
واقعیت دیگر این است که اداره جات طاغوت دست نخورده باقی مانده و نمی توان تمام افراد آنها را بازنشست کرد و نیروی مومن جایگزین ساخت مومنین فعلاً در جبهه مشغول نبردند. روی همین اصل بر حسب دلائلی واضح و روشن را پیدا کرده اند. تنها وزیران در مرکز و بعضی مدیر کلها و رئیسهای ا داره جات در استانها و شهرستانها عوض شدند ولی کارمند همان کارمند سابق است و شما می دانید در زمان طاغوت چه کسانی آرزوی رفتن به اداره ها را داشتند بنابراین نباید تعجب کنید؟ در آنها کارشکنی و کم کاری وجود دارد و از طرف دیگر انتصاب به دولت و ارگانهای انقلاب شدیدتر از اداره هاست و گناه کم کاری در آن بیشتر و بیشتر . فقط هشیاری مردم می تواند جلوی آنها را بگیرد ولی متأسفانه میبینم که مردم ما نه تنها عکس العمل مناسبی نشان نمی دهند بلکه تسلیم محض شده و بی تفاوتی اختیار کرده اند و این گناه بزرگی است. نهایت آن به گفته حضرت علی(ع) حاکم شدن بی خردان و ناصالحان بر سر مردم است که داریم امروزه دربعضی ادارات می بینیم.
در اعصار و قرون گذشته نیز همینطور بوده است مردم همیشه چوب بی تفاوتی خود را می خورند و گناه را نباید به گردن دولت انقلاب بیاندازند.
مسئله دیگر این است که تصور شما از دولت همان دولت طاغوت است که زور و قدرتی دارد. ساواک و ارتشی دارد که حکومت زور می کند و دولت در حال حاضر شما مردم هستید، اگر شما مردم در صحنه و حامی دولت نباشید عمر دولت و انقلاب به یکروز نخواهد کشید و به خاطر اتکاء به همین نیروی لایزال است که وجود دارد . رهبران انقلاب ترور شدند انقلاب محکمتر از همیشه ایستاده است شما تحقیق کنید در انقلابهای دیگر یک دهم طرفندهایی را که آمریکا برای ما پیاده کرد برای بقیه انقلابها پیاده نکرده و آن را ساقط کرده و یکباره در دامن بلوک شرق انداخته است.
در شرایط کنونی زور، قدرت، سازمان امنیت، ارتش همه و همه در شما مردم جمع است و شماها هستید که باید سرنوشت خودتان را خود به دست بگیرید و برای نگاه داشتن آن زحمت بکشید و در این راه از جان و مال و آبرو مایه گذارید. بنابراین وقتی می بینید درون اداره کم کاری میشود و جوابتان را نمی دهند و غیره به خاطر بی تفاوتی شما مردم است و بس . اگر به این وضع ادامه بدهید چیزی جز حاکم شدن ناصالحان بر شما نخواهد بود. شما باید توضیح بخواهید از کارمند، رئیس و مسئولین شهر و آن را وادار کنید به راه راست برگردند و بدانید یک دست صدا ندارد جمع شوید، جمعی صادقانه و مخلصانه برای حاکم شدن قانون خدا، شهر نجف آباد اصفهان را الگو قرار دهید و به آنها اقتدا کنید، خلاصه ختم کلام اینکه بی تفاوتی سرانجامی جز نکبت و بدبختی نخواهد داشت و هیچ معذوریتی در پیشگاه خدا و قیامت شهیدان نخواهید داشت.
اما از همه این مسائل که بگذریم به اعتقاد این حقیر هر انسانی که در این دنیا زندگی می کند بایستی جواب قانع کننده ای برای این سوالات پیدا بکند تا زندگی او هدفدار شود و از حد حیوانات عبورکرده و به کمال انسانی برسد.
چرا آفریده شدیم؟
برای چه به این دنیا آمده ایم؟
و وقتی که جواب لازم را پیدا کرد، آنوقت جستجو کند که حال وظیفه اش در این دنیا چیست؟
هدف کدام است؟
پس از آن راههای رسیدن به هدف کجاست؟
بیراهه ها را بشناسد و سپس بفهمد حیات فانی در چیست در کدام دوره از زندگی است؟ حیات باقی در کجاست؟
و اصلاً چند دوره زندگی وجود دارد و نهایت امر چه میشود؟
سپس پیامبران به چه جهت آمدند و در شرایطی که پیامبری نیست وظیفه ما چیست؟
و بعد از اینکه جوابها اینها را پیدا کرد تازه خط شروع می شود، خط انحراف. چرا طلحه و زبیر و چرا اصحاب حضرت رسول در مقابل حضرت علی(ع) ایستادند و بر علیه حق جنگیدند؟
اگر تاریخ صدر اسلام رامطالعه کند آنوقت می فهمد که چرا عالمانی مثل شیخ علی تهرانی و مرجعی مثل شریعتمداری پیدا می شوند.
اگر مردم در صدر اسلام شناخت داشتند، جنگهای نهروان و صفین و کربلا و خلاصه زندانهای بغداد و... در امروز جنگ عراق علیه ایران و صهیونیستها برعلیه فلسطین پیش نمی آمد.
تمام این مصیبتها برای آن بود و در حال حاضر نیز بر این است که شناخت کافی ندارند و نمی توانند حق را از باطل تشخیص دهند و امروز هم همینطور است. اوضاع بعد از امام برای ما نگران کننده است و بسیار حساس نگذارید که تاریخ دوباره تکرار شود. فراموش نکنید که تفرقه و انشعاب در صفوف شما نفرین شهیدان رابرایتان درپی خواهد داشت.

اما خانواده ام:
پدر و مادر عزیز و ارجمندم از خداوند متعال برای شما طلب آمرزش می کنم و می خواهم که شما مرا ببخشید. من فرزند خوبی برای شما نبودم و اگر گاهی اوقات جسارتی کردم و سخن درشتی گفتم از روی نادانی بوده و شما به بزرگواری خودتان ببخشید. خداوند بخشنده است و بخشش را دوست دارد .در زندگی ام زحمات زیادی برایم کشیده اید خصوصاً در طول مدت جنگ، خداوند انشاء ا... از همه شما قبول کند و از شما می خواهم بعد از من بی تابی نکنید، بدانید من به راهی رفتم که امام حسین(ع) رفت. سخن منحرفان را گوش ندهید و کلام خدا را بشنوید در سوره عمران آیه 145 :
هیچ کس جز به فرمان خدا نخواهد مرد که اجل هر کس در لوح قضای الهی به وقت معین ثبت است و هرکس در بالا رفتن متاع دنیا کوشش کند از دنیا بهره مندش کنیم و هر که برای ثواب ابدی آخرت سعی نماید در آخرت برخوردارش گردانیم و البته خداوند سپاسگذاران را جزای نیک خواهد داد.
بنابراین چه غم که در این وادی مرگ ما را فرا رسد و چه سعادتی بالاتر از این میتواند وجود داشته باشد و اما ببینید قرآن چه می گوید:
نه هرگز در کار دین سستی کنید و نه از فوت غنیمت و متاع دنیا اندوهگین شوید زیرا شما نیرومندترین مردم ملل دنیا هستید اگر در ایمان ثابت قدم باشید.

اما تو همسر عزیزم:
تو که در لحظات تلخ و شیرین زندگی همراه من بودی. تو که در طول این زندگی مشترک و به خاطر خدا این وضع نابسامان زندگی را تحمل کردی بدان که تو حتماً در ثواب جهاد شریک خواهی بود و در بهشت برین منتظر تو خواهم بود تا آنجا با هم باشیم.
فرزندانمان را به دست تو و تو را به دست خدا می سپارم در تربیت آنها کوشا باش و به سعید عزیزم راه امام حسین(ع) و به زهره کوچولو راه زینب سلام الله علیها بیاموز. زندگی هرچند سخت و طاقت فرسا باشد بالاخره پایان دارد و تمام خواهد شد. اگر بتوانی مصائب و مشکلات را(البته با اتکاء به خداوند) بعد از من همینطور که وقتی با هم بودیم تحمل کنی و گلایه و شکایت نکنی خداوند اجر عظیمی به تو خواهد داد. درست است که مشکل و سخت است ولی می گذرد و تمام می شود من امیدوارم که در حیات جاوید هم در کنار هم باشیم و با هم از نعمات خداوند کریم استفاده بکنیم. فقط تو را سفارش می کنم به نماز اول وقت و نماز شب که سعی کن حتماً به جای آوری. مراسم روضه آقا اباعبدا... را فراموش نکن. مراسم دعای کمیل و ندبه و زیارت عاشورا همینطور وقتی فرزندانمان بزرگ شدند سعی کن با خودت به این گونه مراسم ببری و عادتشان بدهی.
در مورد فرزندانم اعلام می کنم که هیچ کس حق ندارد محبت بیش از حد معمول به آنها بنماید.
از شما خواهش می کنم که ملاحظه بی خود نکنید. من راضی نیستم که کسی محبت زیاد در حد افراط به آنها بکند. شما را به خدا کار را بیش از این برای مادر بیچارشان سخت نکنید و در جایی که مسئله تأدیب باشد آنها را تنبیه کنید من راضی هستم.
فرزندان من از آغاز تولد به آن صورت وجود پدر را در کنار خود احساس نکرده اند و برخورد من با آنها مثل دو بچه یتیم بوده است و به محبت پدر عادت ندارند، بنابراین مسئله برای آنها زیاد مشکل نیست و وقتی بزرگتر شوند خداوند ولی آنهاست که بهترین ولی و یاور است و من از این بابت غصه ای ندارم.
دیگر اینکه راضی نیستم برای من بیشتر از 40 روز عزا بگیرید. روز چهلم همگی را از عزا بیرون بیاورید و اصلاح محاسن کنید. شما اگر می خواهید احترامی برای من قائل شوید سعی کنید که معصیت خدا را نکنید. این بهترین بزرگداشت و لطف و احترام است.
دیگر از تو مادر زن عزیزم تو که همچون مادری مهربان در طول این مدت برای من و فرزندانم بودی تو که محبتهای بی شائبه ات را هرگز فراموش نمی کنم. خداوند انشاء ا... از شما راضی باشد و اجری عظیم به شما عنایت کند، انشاء الله. من همیشه در پیش شما و همسر گرامیم شرمنده بودم چون نتوانستم زندگی راحتی برایش فراهم کنم اما امیدوارم خداوند در آن دنیا که نعمتهای جاویدان و حقیقی در آنجاست جبران بنماید و همه ما را در پای جود و کرمش بهره مند سازد، انشاء الله. دیگر از همه شما مردم حلالیت می طلبم و از همه عزیزان دوستان و آشنایان تمنای بخشش و امید عفو دارم. از همه کسانی که دینی به گردنم دارند حلالیت می طلبم. به خاطر خدا بر من ندیده بگیرید. خداوند انشاء ا... در آن دنیا بهتان بدهد. مبالغی پول بدهکارم که همسرم در جریان است. مبلغ پنج هزار تومان بابت سهم دیوار به آقای میر شکار و نزدیک به همین مقدار هم بابت خسارت دیوار به آقای سید کاظم امامی و دیگر خاطرم نیست ولی اعلام می کنم هرکس طلبی از بنده دارد که فراموش کرده ام بپردازم بیاید بگیرد و یا حلال کند و حقیر را زیر دین نگذارید. 50 هزار تومان هم به حساب شهرداری بریزید. در آخر وصیت می کنم همه را به تقوا و پرهیزگاری چیزی که خود از داشتن آن محروم بودم و حال حسرت می خورم.

اما سخنی چند با همرزمان:
سلام بر شما مجاهدان و صف شکنان توحید، درود خداوند و پیامبر و ائمه معصومین بر شما باد.
شما که یاور دین خدا هستید. شما که دست از دنیا شسته اید و حیات باقی را بر زندگی فانی ترجیح دادید. شما که بدون هیچ توقع و چشم داشتی در میدانهای جنگ با کفار بعثی پیکار می کنید.
شما از وارثان خون امام حسین(ع) و شهیدان کربلای ایران هستید، ما هم به خواست خدا چون دیگر یاران بار سفر بسته ایم و انشاءا... به نزد دوست خواهیم رفت. اما شما می مانید و شما هستید که وارث خون شهیدان می باشید. پس چند وصیت از من بشنوید و انشاءا... به کار بندید.
تقوا، تقوا را سرلوحه امور قرار دهید که تا همچون من ذلیل و بدبخت در حسرت آن جان ندهید. هیچ سرمایه ای در عالم باقی جز تقوا و پرهیز از گناه، سرانجام آن متصف به صفات الهی و انسان شدن و از صفات رذیله و حیوانی به کار شما نیاید.
امام، امام را تنها نگذارید این وارث و فرزند امام حسین(ع) و مصلح بشریت قرن بیستم. ما زندگی مان را، انسانیت مان را، افتخار شهادتمان را مدیون امام هستیم. او بود که به ما درس انسانیت داد. او بود که دین جد بزرگوارش را زنده کرد. او بود که راه را از چاه بازشناساند. او بود که به ما عزت داد، آبرو و حیثیت داد، شرف داد، درس مردانگی و آزاد زیستن و رهایی از بند شیاطین و طاغوت داد و غرائز داد. همیشه گوش به فرمان او باشید.
تنها هوشیاری شما آنست که می تواند کینه حسودان و دشمنان را خنثی نماید. تعجبی ندارد که عالمی حتی مرجعی از روی حسادت در برابرش قد علم کند. شیطان تمام نیرویش را سوی این هدف مصرف می کند.
اگر عالِمی را بفریبد عالَمی را گمراه ساخته است. فقط هشیاری شماست که میدان رشد به آن جز در فساد را ندهد. همچنین بعد از حضرت امام هرکس را که مجلس خبرگان به عنوان ولی فقیه معرفی بکند.
وحدت، وحدت را فراموش نکنید. وحدت تنها سلاحی بود که ما علیه شاه داشتیم. اکنون علیه عراق و اهریمن داریم. دشمن سرمایه گذاری کلانی برای از بین بردن این سلاح کرده و می کند. فقط باید همگی مواظب بود، در صحنه بود، مراقب اوضاع و احوال بود و توطئه ها را در نطفه خنثی کرد. همیشه این جمله را داشته باشید که؛« انقلاب ایران مفت به دست نیامده است که اکنون هم مفت از دست برود بلکه بهای سنگینی برای آن پرداخت شده است.»
جنگ، همیشه سنگر جنگ را گرم نگه دارید که حیثیت و شرف ما در گرو آن است. اگر خدای ناکرده سستی و غفلت کرده و دشمن را در لحظاتی که خسته و فرتوت کرده اید، رها بسازید خیانت عظیمی به خون شهیدان روا داشته اید. مرگ حق است و در هر صورت خواهد آمد پس چرا با ذلت و خواری باشد. چه بهتر که با شرف و افتخار باشد . اما سخن آخر اینکه تاریخ بهترین شاهد گواه بر شکست ملتهایی است که راه را از چاه باز نشناختند و در دودلی و تردید حیران ماندند و رهبر و دلسوز خود را نشناختند. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما. مهدی زندی نی

8 1

 

 

 

 

 

 

تمامی حقوق نزد قرارگاه تیپ ادوات لشکر 41 ثار الله محفوظ می باشد